به آخرهای مسیر دراز پیادهروی نزدیک میشدم که از پیچ کوچه در برابرم ظاهر شد. چرخ خرید کهنهاش جلوتر از خودش قیژقیژ میکرد و گلهای صورتی و بنفش چرکمردهاش لای چینهای پارچه ضخیم تکان میخوردند. از خودم پرسیدم چند تا از این چرخها، از این همراهان خاموش دوستداشتنی زنهای خانهدار، همین الان در خیابانها و کوچههای شهر خرامان، سنگین و پروپیمان یا حتی خالی -تنها از روی عادت یا تظاهر- راه میروند. چرخهای خرید نو و براق با توپیهای لغزان و آمادهبهخدمت که گاه تا چند سال در گوشه کمد نوعروسان خاک میخورند؛ چرخهای خرید نمایشی و پرطمطراق که دستههای چرخان دارند و بعد از چند بار پروخالیشدن زهوارشان در میرود و با نفرت به گوشه انبار تبعید میشوند؛ و چرخهای کهنه شبیه به همین که میبینم یا چرخ خرید خواهر خودم: آبی با گلهای ریز سفید، با یک چرخ معیوب که در دام همه دستاندازها گرفتار میشود.
چند قدم مانده به هم برسیم، سرعت قدمهایش کمتر شد و نگاه سنگینش من را از خاطرات بامزهام از چرخ خرید هزارساله خواهرم و خریدهای دوتاییمان جدا کرد. پنجاه و چند ساله بهنظر میرسید و مانتوی روشن و گشادی بهتنش بود. ایستاد و سلام کرد. جواب دادم و منتظر شدم. دستش به سمت کیف کوچک رودوشیاش رفت و چیزی درآورد. کله داغشده از گرمای من پر بود از همه چیزهای درهم و برهم زندگی… زنان دزد و قاپزن که در لباس میش از مردم اخاذی میکنند، نیازمندانی که روزی از اسب افتادهاند و چون از اصل درنماندهاند با شرمساری دست به بخشش دیگران دراز میکنند و یا …
– عزیزم. میتونم این کارت و بهت بدم؟
تا کارت توی دستم جا بگیرد و نگاهم به نقاشی زنی با موهای پفکرده و کلماتی مثل میزامپلی، عروس، گریم، ناخن و دیپلم از شوارتزکف آلمان بیفتد، فرصت کوتاهی یافتم تا برخلاف عادت همیشگیام در جزئیات چهره زن دقت کنم. لبهای درشت و چشمانی ریز روشن اما نافذ و عجیبْ مهربان. پوست صورتش سفید بود و برجستگی گونههایش را گوشت نرم و لطیفی پنهان کرده بود.
– اگه خواستی بیای قبلش تماس بگیر. با وقت قبلی.
این طور وقتها ترجیح میدهم کارت را بگیرم یا به لبخندی کوتاه عذر بخواهم و بروم. اما انگار میلی در من بود که میخواست مثل استخوانهای گونه او از کرختی و وارفتگی انفعال از برخورد با آدمها بیرون بزند.
– سالن برای خودتونه؟
معلومه که نیست. کدوم آرایشگری با چرخ خرید و مانتوی گلهگشاد ازمدافتاده راه میوفته تو خیابون کارت پخش کنه؟
– بله عزیز. خودمم.
هیچ فروتنی در تأییدش نبود به همان اندازه که هیچ نشانی از خودبینی هم پیدا نبود. ساده، صریح و روان.
آدرس سالن را روی کارت جستوجو کردم. بهاندازه دو منطقه شهرداری و سه چهار میدان و دو سه بلوار و دهها خیابان و صدها کوچه باریک و دراز از جایی که در آن تبلیغ میکرد دور بود. انگار سوال ذهنم را خواند که گفت:
– اولین باره از اینجا رد میشم. راستش من کارتو همه جا و به همه کسی پخش نمیکنم. گاهی که برای خرید بیرون میام، اگه خانم زیبایی رو ببینم که اهل آرایشه بهش میدم.
لبخند زدم و خواستم عینک آفتابی را از چشمم بردارم که خطای انتخابش را ببیند. ولی دلم نیامد بورش کنم. شاید هم مثل همه آدمهای روی زمین از شنیدن کلامی درباره زیبایی به چاه اوهام افتادم.
– ممنونم. از لطف شماست. اگه کاری بود حتما زنگ میزنم و وقت میگیرم.
خداحافظی کردیم. مثل همه آدمهای متمدن. با چرخ خرید هم با نگاهی زیرچشمی خداحافظی کردم و بعد از گذراندن پیچ کوچه در جواب صدایی که دائم توی گوشم نعره میکشید چرا دروغ گفتی قد راست کردم و زمزمه کردم: حتما زنگ میزنم.
آخرین دیدگاهها