سایههای سرگردان
«انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه… انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه»
مَلی چند بالش و تشکچه را از بغل دیوار برداشت و پای پنجره روی هم گذاشت.دخترها لِیلِی بازی میکردند و سروکلۀ سودابه پیدا شده بود که انگشتر فیروزه میخواند و با آن صدای کلفت و پسرانهاش آنها را به هول میانداخت. یا پا روی خط میگذاشتند یا سنگی که پرت می کردند در خانه دیگری میافتاد و یا پایشان پیچ میخورد و با کله گرومبی زمین میخوردند. این دفعه نوبت لیلا بود که بسوزد چون سنگش بهجای خانه هفتم افتاد توی جوب که دوسه متر آنطرف تر بود. سودابه غشغش خندید: «حقّته حقّته!» ملی سرش را از پنجره دزدید و قایمکی سودابه را پایید تا نبیندش ولی بیفایده بود: «مَلی مشنگ! بازم که مث میمون آویزون شدی از اون بالا. از بتول میترسی نمیای بیرون؟ بچهها، هواِش کنین… هـُـــــو…» دخترها از ترس کتکخوردن هو کردند. «هـــــو….و….» صدایشان توی سر ملی پیچید و مغزش باد کرد. میخواست چیزی بگوید ولی با دیدن بتول دهانش باز ماند که در پیچ سهراه پیش زنهای همسایه نشسته بود روی چهارپایه قرمز او. تاب نیاورد و پرید روی زمین. نردبام بالشی پخش شد کف اتاق. از رویشان رد شد و دوید کنج حیاط و کنار حسن یوسفش اشک ریخت، بیصدا. دلش میخواست حسن یوسف از گریههای او کج شود تا دلش خوش باشد کسی هست که حرفش را بفهمد. گویی او هم حوصله ملی را نداشت، چنان خودش را ول داده بود سینه دیوار و برگهایش را گرفته بود سمت آفتاب که ملی لجش گرفت. «باشه، اگه مچاله هم بشی بهت آب نمیدم!» میدانست تهدیدش بیاثر است. تا عصر همهچیز یادش رفته بود و مثل هر روز آب میدادش و خاک برگهایش را آرام میگرفت.
ملی آویزان همین پنجره بزرگ شده. با یک عالم خاطره گنگ و درهمریخته که این همه سال مثل یک کلاف دور دستوپایش پیچیدهاند و نمیگذارند از جایش تکان بخورد. میلی هم به باز شدنشان ندارد چون هر روز میتواند لای رشتهها گموگور شود، بچرخد و دوباره پیدا شود. هر بار که نزدیک پنجره میرود چشمهایش را تنگ میکند رو به میلههای حفاظ و میبیند که میلهها مثل نخ کاموا نرم و ریشریش میشوند، رشتههای دراز به سمتش میخزند و دورهاش میکنند و او لای چشمهایش را نیمباز نگه میدارد تا چیز دیگری نبیند.
«ملی…اوی بو توهسّم ورپریده! باز که ماتت برده. بدبخت! پیر شدی، چیچی میخوی از او سولاخ دعاهو؟»
رشتههای نخ با صدای بتول غیب میشوند و برمیگردند توی میلههای پنجره. میلی در دستانش حس میکند که دراز شود و رشتهها را محکم نگه دارد و بپیچد دور گوشهایش تا جیغویغ بتول را نشنود. چه میشد بتول نمیآمد و او لای ورقهای بچگیاش جا میماند؟ همه خطهای کجمعوج و نیممحو را پاک میکرد و از نو مینوشت؟ قفل در را میشکست و میپرید توی کوچه، سنگ مرمر را از دست دخترها میگرفت و بازی میکرد؟
رشتهها از لای انگشتانش سر میخورند و دور میشوند. بتول دم در اتاق ایستاده و دستبهکمر غر میزند ولی ملی هنوز گیج حرف اوست: «پیر شدی!» دست میکشد به موهایش و از نزدیک ریشه دوسه تار مو را باهم میکشد. از درد سوزنیاش آخ نمیگوید و تارها را میگیرد جلو چشمش: دو تا سفید و یکی سیاهِ سیاه. دوباره دست میاندازد و این بار یک دسته مو میکَند و خوب نگاهش میکند که دوتایکی سفید شدهاند. کش قیطانی سیاه را از سرش باز میکند و گیسهای دراز و پرپشتش را جلوی صورتش میریزد. از لای خطخطیهای سفید و سیاه، صورت آبلهروی بتول با همیشه فرق دارد. گوشۀ افتاده لبهایش انگار چیده شده. دو تا خط، پایین و بالا، مدام تکان میخورد. «نکَن او شودوی شوره بسّته! حالو فردو میگن بتول کچلش ِکرده.» ملی قیافه کچل خود را تصور میکند، نباید آنقدرها بد باشد. «خسّه شدم ازِبه از دسّ تو اکبیریو تومت و بوتون شنیدم از هر ننهقمری!» خال گوشتی و مودار چانه بتول تکان میخورد و بین خطها گموپیدا می شود. گاهی هوس میکند وقتی بتول خوابیده خالش را قیچی کند ولی از ترس خون حالش بد میشود. «هیشکی به فکر منه پیرزن نیس که! همهشون بیشرف و بیغیرتن…» ملی به خود میآید و با همان قیطان باریک و سیاه که دوسرش را با چند گره کور به هم بسته موهایش را جمع میکند و سرگرم پاککردن نخود میشود که از قبل ریخته بود توی سینی. بتول نالیدن را وامینهد. از سوراخ لوله بخاری پول برمیدارد و میتپاند جوف جوراب بلندش. گوشه اسکناس چسبخورده از لای دررفتگی جوراب به نگاه دزدکی ملی دهنکجی میکند. «میرم نون بخرم. تو برگردم، کارو رِ تموم کنی. همی الانن اکرم برسه. حواست بده به کار. یی دونی نخود خراب بی بینه از پول خبری نیی.» چند سوسک خیلی ریز که حساب نخودها را رسیدهاند رو به لبههای سینی میدوند. بتول اگر باشد با انگشتش سوسکها را له میکند و چند تا دریوری هم میگوید اما ملی نخودها را آرام کنار میزند که برای سوسکها راه باز کند. پاککردن نخودها که تمام شود باید آنها را بستهبندی کند و روی ترازو بکشد. دفعه قبل که اکرم برای گرفتن بستههای عدس آمده بود، با آن دماغ سربالایش یکیدوتا از بستهها را بو کشید و ابرو بالا انداخت: «بتول، اینا اون عدسایی نیس که ششماه پیش کرم خورده بود؟ گوشای من درازه یا روی تو زیاده؟! دو روز جنس بد به مشتری بدم، فرداش باید کرکره رو بکشم پایین و سقز بجُوم.» آخرِسر همه عدسها را برد ولی به نصف قیمت. سینی را که خالی میکند وسوسه میشود گردن کج کند سمت پنجره ولی خودش را نگه میدارد. نباید بهانه به دست بتول بدهد ولی صداها، صداهای دور و نزدیک، در سرش میپیچند. نسل تازه بچههای محله باز هم سرگرم بازیاند و ملی همین حالا که چیزی به چهلسالهشدنش نمانده سودای کودکی حسرتزدهاش را در سر تازه میکند. صدای سودابه از لای میلههای پنجره پخش میشود و استخوانهای جمجمهاش را به ارتعاش درمیآورد.
«های! ملی مشنگ! چرا نمیای بازی کنیم؟»
سودابه شاخ کوچه بود. مثل جن بونداده وسط بازی دخترها سبز میشد و همهچیز را بههم میریخت. اگر دست کسی خوراکی میدید، باج میگرفت تا کاری به کارشان نداشته باشد و اگر دستشان خالی بود -حتی یک سکه دو تومانی که با آن یخمکی، پفکی یا بستهای تخمه آفتابگردان بخرند و به او بدهند- مجبور میشدند یک دور بازی را واگذار کنند تا با جرزنی هرطور که دلش میخواست بازی کند و همه را ببرد. فرقی هم نمیکرد چه نوع بازی؛ وسطی، زو، کِش، هفتسنگ یا پینوکیو. زور دستش خیلی زیاد بود و وقتی توپ یا نوبت بازی به او میرسید همه مثل بید میلرزیدند. وقتهایی اما سودابه عوض میشد. آدم دیگری بود انگار. نه زور میگفت، نه کاری به بازی بقیه داشت. مینشست کنار دخترها و درددل میکرد. با ملی هم حرف میزد. چه آنوقتها که ملی همبازیشان بود و چه بعد از فوت آقاجانش که از پشت پنجره همراهیشان میکرد. سربهسرش میگذاشت ولی بیشتر زیرلبی به بتول فحش میداد، فحشهای بدجور و آنقدر قشنگ میگفت که همه از خنده رودهبر میشدند. بعد از آقاجان، فقط سودابه میتوانست ملی را بخنداند. آخرش به شوخی دهنکجی میکرد و میگفت: «هرهرهر… ببند اون نیشتو تا کرم دندونت نچاییده…» ملی بیشتر میخندید و کیف میکرد. سودابه با برادرهایش که دعوا میکرد میآمد بیرون و پی دخترها میگشت. دلودماغ جرزنی و قلدری نداشت. با آنها گرم میگرفت و ناله میکرد. میگفت بالاخره یک روز از دست آن ایکبیریهای موسیخی فرار میکند یا بلایی سر خودش میآورد! این را که میگفت چیزی مثل کرم توی سر ملی وول میخورد. ترس برش میداشت که نکند سودابه طوریش بشود. آخر هم یک روز گذاشت و از این محله رفت، بیخداحافظی. انگار همین دیروز بود که از خواب بیدار شد و صدای احترام خانم را دم در شنید. یه کیسه سیاه پر لباس توی حیاط بود. دهن کیسه باز شده و روپوش سورمهای سودابه بیرون زده بود. ملی که دیگر مدرسه نمیرفت. روپوش میخواست چهکار کند؟ هنوز بعد از چهارپنج سال روپوشی را که آقاجانش برای کلاس دومش خریده بود داشت. با لبههای چیندار و دکمههای درشت و آبی. در راه مدرسه توی جیبهایش توت خشک و گردو میریخت و سفارش میکرد تنهایی نخورد و به دوستانش هم بدهد. ملی آرزو کرد کاش مامان سودابه به جای روپوش کهنه کتابهایش را آورده بود.
«بتول جون دیگه هر بدی از دست ما دیدی به بزرگی خودت ببخش. گفتم بیام هم ازت خدافظی کنم هم اینا رو آوردم شاید به درد ملیحه بخوره. کهنهمُهنه توش ندارهوا، دیدی که سودابه استخون ترکونده غول شده؛ لباساش دیگه تنش نمیشه.»
«خدافزی؟ اوغوربهخیر اِتِرام! کجو ایشالو؟»
«چی بگم بتول؟ داریم از این محل میریم. خونه رو داریم میفروشیم بریم یه جای نقلی کرایه کنیم.»
توی دل ملی خالی شد. میدانست که هیچ کدام از دخترها جای او را نمیگیرند چون فقط سودابه جرأت داشت، بعدازظهرهای گرم، ملی را شیر کند که کلید را قایمکی از جوراب بتولِ خوابرفته کش برود و از خانه بزند بیرون. دست ملی را میگرفت و با خودش میبرد سمت خیابان پشتی محله روی خاکوخلها آنقدر بازی میکردند که ملی از ترس بتول گردوخاک لباسش را تندوتند میتکاند و سودابه تندتر و محکمتر به کمکش میآمد و بعد هر دو آنقدر میخندیدند که سودابه آخرش میگفت: «ببند اون نیش بازتو!» و ملی غنج میزد.
ملی به خود میآید. نه سودابه هست و نه خودش دل خوشی برای غنجزدن دارد. نخودها ریخته کف حیاط، مثل دانههای تسبیح آقاجان که یه روز پخش زمین شد. یک کیسه پاره با چند دانه نخود توی دست ملی است. اکرم روبهرویش ایستاده با صورت خراشیده و سرووضع بههمریخته. از چشمانش آتش میبارد: «دختر پتیارۀ وحشی! ببین چیکار کرد با من… اِ اِ اِ…» ملی هاجوواج مانده و زبانش قفل شده. با درماندگی به دستهای خود و سروصورت اکرم نگاه میکند. اکرم چرا این شکلی شده؟ نخودا چرا ریخته؟ من که کارو تموم کرده بودم.
«الان زنگ میزنم ۱۱۰ بیان ببرندت دختره خلمشنگ!»
سرش گیج میرود. دستش را میگیرد روی پیشانی. حسابی عرق کرده است. بتول از راه میرسد با یک بسته نان لواش که با دیدن آنها از لای دستش سر میخورد روی زمین. دل ملی آشوب میشود. چشم میچرخاند دنبال آقاجانش که بخندد و بگوید: «عِب نداره دخترم، تسبیحه دیگه، دوباره نخش میکنیم.» اکرم تا بتول را میبیند میپرد جلو: «بتول، خوب شد رسیدی. دختر یکییهدونۀ دنگ دیوونهت داشت منو جر میداد!» ملی تحمل نگاه شرربار بتول را ندارد. سرش را با دست میگیرد و روبرمیگرداند. میخزد توی اتاق و یک گوشه کز میکند تا سرگیجهاش خوب شود. بتول، همینطور که خم شده و چنگ میزند دانههای نخود را یک جا جمع کند، یکریز ناله میکند.
«هی هی هی… خدا… ای چه بختی بود تو دومن ما گذوشتی؟ نفرینی دروهمسادام کردی… ای بود ارحمالراحمینی که میگفتن؟ واسی هرکس و ناکس جورواجور خوان پن کردی، به ما که رسید وارسید؟ هی هی هی… سهم موی پیرزن کجوکوله همی دختره جنّیو بود؟»
«استغفرلله! من آخه کاری نکردم که این قاطی کرد. داشتم جنسا رو نیگا میکردم، یه کلوم پرسیدم اسم دواهاتو بگو به مرتضی بگم برات بخره. شروع کرد به فحش و فضیحت، چنگ انداخت تو صورتم و همه این بستهها رو پاره کرد. خاک به سرم شد بتول. امشب اروای ننهم قراره خواستگار بیاد واسه دختره. پاک آبروم رفت.»
«هی هی اکرم… اکرم… ای آبرو گذوشته برم؟ حیثیت مونده تو ای دوتّو گیس سفیدوم؟ کیه که یادش رفته باشه حسن آقونه؟ اگه بود کسی جرأت میکرد به ریشوم بخنده؟ کی جرات دوشت تو رو حسن آقو وویسه بگه دخترت خل چله؟ بگه زنت صب زودا را میوفته از تو دلی رشتیا پلاستیک جم میکنه تو گونی و میفروشه به نمکی؟…»
اکرم چادرش را از زمین بلند میکند و در هوا تکان میدهد. جای ناخنهای ملی روی گونهاش با عرق صورتش قاطی شده و مثل زخم شمشیر میسوزد. اولین بار نیست که ضربشست او را چشیده. آخریش چند ماه پیش بود که میخواست غذاهای دستنخورده مهمانی دیشباش را یواشکی دم در به بتول بدهد. ملی غذاها را از دست بتول قاپید. پابرهنه تا خانه اکرم دوید و از بالای در پرت کرد توی حیاط: «گدا ننهباباته! یه بار دیگه خیرات بیاری میریزم تو مستراح خونهت…» و پرید یقه اکرم را درید. با همه اینها باز دلش برای بتول میسوزد و دلداریاش میدهد: «حالا چیزی نشده. صدبار بهت گفتم ببر بخوابونش. هزار جور دوادرمون بلدن این دکترا. گوش میدی مگه؟ بهخیالت بلاملا سرش میارن؟»
«دلت خوشه ها؟ خدا دونه یی روز مث موش کنج ای دیوالو میشینه تکون نمیخوره، یه روز جنّش میگیره عین گربه خنج میندازه. صداش بزنی میگه من ملی نیستم، زریام! خدا! ای عدله؟ ای انصافه پسرو رهَ ازوم گرفتی، ای عفریتو ره انداختی تو دومنوم؟…»
«ای لال نشی بتول! کفر بگی خدا از کمرت میزنه. هرچی هس حتمنی یه حکمتی توشه.»
«او خدابیامرزوم تو بود همینا ره میگفت و شکر میکرد. هی خدا بیامرز… چهقد گفتم ای بچاته بپو که قاطی ای جماعتا نشن تو شلوغیا. ما رو چه به راپیمایی؟ گوش نکرد که نکرد. هی من گفتم و او پشت گوش انداخت و آخرکار جنازهشون از میدون ژاله کشید بیرون… پسرام رفتن، هوشوحواس از سروم رفت. من موندم و ای تخم جن که عزیزکرده او شد و اوینه دق من…»
ملی گوشاش را میگیرد که نشنود. «همه اینا از من سر زده؟!» نوک انگشتانش را فشار میدهد روی شقیقهها که همه چیز یادش بیاید، ولی انگاری توی کاسه سرش قیر ریختهاند. سیاه و سنگین شده. سوسکها رژه میروند و بهجای نخود، دانههای تسبیح گاز میزنند. آقاجانش میخندد و از توی نخودها نخ رد میکند و به دستش میدهد. بتول یک کوه نخود میریزد و میگوید همهاش را باید نخ کند و بیندازد گردن اکرم! قیر داغ میشود و میخواهد از سوراخ دماغش بیرون بزند. چشمانش را میبندد و مثل گهواره تکان میخورد تا همه چیز یادش بیاید. قیر شّره میکند روی دامنش.سرش را تندوتند میکوبد به دیوار تا همه قیر را خالی کند. آخرین قطره که بیرون میزند، ملی از حال میرود. ساعتی بعد، زری رفته توی کوچه و جلوی عابران و اهالی را میگیرد و بلندبلند حرف میزند و دستهایش را مثل عمونوروز در هوا میچرخاند.
«خوب کردم! زنیکه احمق خیال میکرد منم لنگه ملی زود گول میخورم. به هوای خریدن قرصودوا میخواس پسره الدنگ مفنگیشو ببنده به خیک ما! خاکتوسر، ملی که این چیزا رو حالیش نی. من باس حواسم جم باشه وگرنه ولمعطلیم… همهشون عین همان، زبوندراز و آبزیرکا… گور باباشون اصن، همون بهتر که گه زدم به همه چی. چش بتول کور…
خوشم میاد ریق بتول درمیاد از دسّم. حقشه عجوزه بدترکیب! با اون لباسای شندرمندرش… سر ملی دادوهوار میکشه، غر میزنه ولی به من که میرسه خودش میدونه زور من بهش میچربه… سگ تو روح هرکی چش نداره ببینه! باس این دفه که رفتم پای پنجره ملی، تو کوچه شعر تازهمو بخونم: انگشتر فیروزه، کون بتول بسوزه! هرکیام خندید از همونجا یه تف میندازم تو صورتش… پدسّگا… خیال کردین من ملیام که بشینم تو حیاط، نخودلوبیا پاک کنم باسه خیک شما؟ نخیرم… این سری میرم دم روزنامهفروشی پشت سهراه واسّم دکلمه بخونم. جلو دکه رژه میرم و باسه خانوممندسای نیناشناش و پسرفکولیای خوشتیپ میخونم، اصن یه حالی میده عینهو آدم حسابیا حرف بزنی…»
اولین بار که زری خودش را آفتابی کرد ملی جلوی آینه ایستاده بود و جوش چرکی گونهاش را میترکانید. بتول بعد از اینکه لکه خون روی ملحفه و دامن ملی را دید قیامتی بهپا کرد. دستآخر چند تکه کهنه پرت کرد که ملی بگذارد لای پاش و خودش در را کوبید و رفت. اولین عادت ماهیانهاش بود. گیج و منگ شده و زبانش از ترس بند آمده بود. قبلا چیزهایی از دخترها شنیده بود ولی خیال میکرد اینها مال آدمهای معمولی است، آنهایی که عاشق میشوند، عروسی میکنند، شکمشان باد میکند و به قول سودابه نافشان جر میخورد و بچه به دنیا میآید. نه برای ملی که بختک بتول روی زندگیاش خوابیده بود. وقتی خبر عروسی سودابه را شنید چیزی ته دلش وول زد. خودش را جای او گذاشت، با لباس عروس سفید… ولی نتوانست جای داماد را پر کند. «کی میاد ملی خله رو بگیره؟»
جوش را با حرص میترکاند و بیخیال دردش فشار میداد. چرک و خون بیرون میزد و با اشکهایش قاطی میشد. دلش میخواست همۀ خون تنش از سوراخ بیرون بریزد. چشمها و صورتش خیس خیس بود و جوش بینوا را فشار میداد که ناگاه از چشمهای خودش توی آینه ترسید، خیره و عصبانی! هول برش داشت، برگشت عقب ولی کسی توی اتاق نبود. توی هر تکه آینه خودش را میدید که صاف زل زده بود و انگار میخواست حمله کند. آینه را برداشت و محکم پرتش کرد به دیوار حیاط. هنوز هم یادش نمیآید بعد از آن چه شد که وقتی چشمهایش را باز کرد، بتول دست انداخته بود به موهایش و میکشید. «دخترۀ فاسد! نیگا چی کار کرده با ای خونوو؟ گفتم پوشو ای گندت بوشور همه جوی خونو ره به کثافت کشیدی؟ آخه من چه گنویی کردم؟ خدا…» همه جا لکه خون بود، دامنش، ملحفه روی پتو، گوشه پرده، دستمالسفرۀ مچاله روی فرش. ملی زده بود زیر گریه: «به خدا من نکردم، همون کهنهای که خودت دادی و گذاشتم…» بتول خوابانده بود توی گوشش: «خفه خون بیگیر! تو نبودی کی بوده پس؟ جنّا کردن؟.. اقد بیصفت بودی تو؟…» از آن به بعد زری هروقت دلش میخواست جای ملی را میگرفت و با بتول درمیافتاد. ملی گیج میشد. گاهی خرناسهای عمیق یا خندههای بلند و بیهدف در گوشش میپیچید، سرش را میگرفت و تکان میداد. وقتی چشم باز میکرد انگار قطعهای از زمان را گمکرده بود. خشم و ترس باهم از نگاه بتول بیرون میریخت و روی گوگیجهگی ملی میماسید.
بتول حالا دیگر نا ندارد. گوشه حیاط نشسته و غمباد گرفته. چندماهی است که همهجا را بیشوکم تار میبیند. چند روز پیش پسر ریحان توی کوچه او را دید و سفارش کرد سری به بیمارستان بزند. گفت میتواند در شیفت خودش از درمانگاه چشم برایش وقت بگیرد. بتول سری تکان داد و رد شد. بهخیالش چشمهایش مشکلی ندارد بلکه این غبار درد و رنجی است که از بچگی دورش را گرفته. هر بار پسر ریحان را میبیند یاد ابراهیم و اصغرش میافتد و داغ دلش تازه میشود. چقدر گفت جلویشان را بگیرد که نروند تظاهرات. به التماس افتاد که زندگیشان را جمع کنند بروند شیراز، خانه ددهآقا.حسنآقا گفته بود همهجای مملکت شلوغه، کجا بریم؟ دو روز بعدش که لباسهای پسرها و مردش را توی تشت مسی چنگ میزد از صدای قیلوقال و جنبوجوش مردم، که از لای در باز حیاط پیدا بود، به وحشت افتاد و همانجا انگار یک تکه سنگ خورد به قلبش. حسنآقا بهسرزنان دنبال مردهای گندهای که جنازهها را بهدوش گرفته بودند میدوید. بتول هول شد و تشت را برگرداند روی دامنش. مردها که در خانه رسیدند، بتول پابرهنه با دامن کفآلود و لچکی که پشت گوشهایش خوابانده بود دوید بیرون و حتی نگاه هم نکرد به دو قامت خوابیده خونین. کوچهها و خیابانها را میدوید و دلش نمیخواست به خانه برگردد. بعد از چند روز حسنآقا پیدایش کرد، نزدیک ترمینال اتوبوسها. با همان لچک و پای برهنه ترکخورده و پیراهن بلندی که جای لکههای صابون روی دامنش سیاه شده بود. شوهرش را که دید، تکه سنگ روی قلبش تکان خورد و جنازههای خونی جلوی چشمش دوید. همانجا وسط خیابان زار زد و برای اولین بار اشک ریخت و مویه کرد. نزدیک خانه که رسیدند هوار کشید و چنگ زد به سروروی شوهرش. حسنآقا بعد از چند روز بیقراری توی یک آسایشگاه خواباندش و خودش تا وقتی زنش را مرخص کردند هر روز به او سر زد. خانهاش را فروخت و آنسر شهر، به توصیه زن بهیار آسایشگاه، خانه نقلی کوچکی در همسایگی او خرید. کامیون لیلاندش را هم گذاشت برای فروش و با پولش یک وانت خرید که توی پایتخت بماند و کنار زنش باشد.چند ماهی به آرامش گذشت تا روزی که بتول نشانههای طفلی دیگر را در رحم خود یافت و جنجال دوباره از سرگرفت. داد میکشید که دیگر بچه نمیخواهد و دست به هر کاری میزد تا پس بیندازدش. حسنآقا هرطور شده آرامش میکرد تا بچه را نگه دارد. مجبور شد چند بار ریحانخانم را صدا بزند که با آمپولهایی که از آسایشگاه بلند میکرد آرامش کند. دستآخر طفل بهدنیا آمد. با صورتی سرخ و پرمو و خط پهن ابروهای بههمپیوستهای که انگار تو روی بتول خطونشان میکشیدند.
مردش مرد بود، حامیاش بود و پشتش را گرم نگه میداشت. تا بود دخترک را تروخشک میکرد و روی زانوهایش مینشاند ولی حواسش به بتول هم بود که دلش را نسوزاند. توی محله جدید با مردهای دیگر رفیق شده بود و اعتباری بههم زده بود. آنقدر که اهالی از بداخمیها و دعوامرافههای بتول بهخاطرخوی آرام و مردمدار او میگذشتند. خانهشان درست سر نبش بود. درست در میانه محله، در تقاطع کوچههای دراز و تنها خیابان ماشینرو، سهراهی کوچکی بود که جوانها اسمش را گذاشته بودند سهراه سرگردان. میزبان دستودلبازی برای عبور رهگذران و جریان پیوسته زندگی بود. بوی نانقندیهای مشخلیل کنار تافتونهای گرد بیرونآمده از تنور سنگی با عطر چوب رندهشده از کارگاه نجاری در هوا میپیچید و در هیاهوی بازی بچهها گم میشد. فرششوران زنها، اواخر شهریور و اسفند هرسال، در همین سهراه برقرار بود؛همینطور بساط پنبهزنها و سفیدگرانی که سالی دوسهبار میآمدند و رختخوابها و ظروف مسی مردم را نونوار میکردند. عصرهای بهار و تابستان زنان خانهدار در امتداد کوچههای باریک روی زیلوهای کهنه پهن میشدند و حین ردوبدل اخبار و درددلهای بیپایان، بهنوبت، برای هر خانه سبزی و نخود و لوبیا و باقالی تازه پاک میکردند، قند میشکستند و تخمه هندوانه و خربزه برای سرگرمی زیر کرسی زمستان بو میدادند. مردها را میفرستادند پی خرید فلهای گوجهفرنگیهای «شکسته» و انواع میوههای زیادیرسیده سبزهمیدان. جعبهها پشت وانت حسنآقا از راه میرسیدند و زنها مشغول میشدند. گوشت سالم گوجهها و آلوها را جدا میکردند، میشستند، له میکردند و با دست و گاه با چکمههای شسته و تمیز توی وانهای بزرگ پلاستیکی به جانشان میافتادند. پوست و هسته میوهها با الکهای بزرگ جدا میشدند و در قابلمهها میجوشیدند و بعد از سردشدن روی مجمعههای بزرگ با روکش نازکی از نایلون روی پشتبامهای آفتابی پهن میشدند. گوجهفرنگیهای لهیده و نمکزده در وانهای بزرگ چندساعتی میماندند و بعد با پارچههای توری و تنظیفهای کارنکرده صاف میشدند و در دیگهای دهانگشاد روی اجاق هیزمی وسط کوچه قل میخوردند، قوام میآمدند و چِرِتچِرِت به اطراف میجهیدند. دخترها به سرکردگی سودابه با آن دستها و پیشانیهای گوجهمالیدهشان به پسرهای آمادهخور نگاه تند میانداختند و سیبزمینیهای برشته زیر خاکستر را زودتر از آنها برمیداشتند و داغداغ گاز میزدند. حسنآقا همیشه جلودار مراسم بود. آخرکار هم خودش بالاسر مقسمها میایستاد که هرکس سهمش را به اندازه پولی که گذاشته بود وسط بگیرد، تمام و کمال.
تا آن سال سیاه که وسط تابستان گرم، باران خدا قهرش گرفت و روی بستر خشک رودخانه سیل شد ریخت توی کوچهها و خانهها. آب گلآلود با قدرتی بیمهابا در کوچههای باریک محله راه افتاده بود و حیاط و اتاقهای همه را به تسخیر خود درآورده بود. بتول با پاچههای ورکشیده راه افتاد بیرون و هرچه دستش رسید از غنایم سیل جمع کرد. چهارپایه دم خانه عفت، پاروی دستهبلند راضیه، هندوانههای مغازه مش یدالله که در جریان سیلاب تندوتند قِل میخوردند، چادر کلوکۀ پروین که همیشه به آن مینازید و پزش را به بتول میداد؛ همه را قایم کرد توی پستو. همان شب حسنآقا همه را دید و بتول را وادار کرد یکییکی به صاحبانش پس بدهد و خواست پول هنداونهها را حساب کند ولی یادش آمد کیف پولش را توی وانت جا گذاشته. رفت و جلوی گاراژ، یک شورلت با سرعت زیاد به هوا پرتش کرد. بتول را با ملیجانش تنها گذاشت.
از فردای چهلم حسنآقا پای همسایهها از خانه بتول قطع شد. ملی مثل جوجهای بیدستوپا یک گوشه کز کرده بود و پتوی آقاجانش را سرش کشیده بود. تبولرز کرده بود اما دم نمیزد. بتول قابلمۀ روحی سیاهشده را آب کرد و با چند سیبزمینی گذاشت روی اجاق. ملی از لای سوراخ ریز پتو حواسش به او بود که مثل مرغ سرکنده توی اتاق ورجهوورجه میکرد و هر چند دقیقه یکبار زیرزیرکی ملی را میپایید. حالش بدتر شده بود و از اینکه او هیچ کاری نمیکرد گریهاش گرفت. نالههایش که سوزدار شد، بتول حمله کرد به موهای ملی. فحش میداد و میزد ولی دستش توی هوا دچار شک میشد انگار. ملی تناش را ول داد به دستهای بلاتکلیف بتول که لابهلای مشت و سیلی و بدوبیراه از نا افتاده و ضجه میکرد. کرم رعشه از دستوپاهای ملی لولید توی مغزش. دیوارها و رختخوابهای کج و پنجره و در زنگزدۀ حیاط و حتی حسنیوسف مثل فرفره دور سرش چرخیدند. نیمههای شب بتول بیدار بود هنوز. تمام تناش گر گرفته بود. زیرلب به شوهر مردهاش ناسزا میگفت. نگاهش به ملی بود که خواب بود و موهای سیاهش از خیسی عرق به هم چسبیده بود. با خودش میگفت بالاخره یک روز بزرگ میشود و مثل خودش به خاک سیاه مینشیند. آرام نداشت بتول. بلند شد و میل بافتنی را از لای کاموای رهاشده روی تاقچه بیرون کشید و روی اجاق داغش کرد. پتو را کنار زد و دامن مَلی را کشید بالا. میل که نزدیک ران ملی رسید پوستش از حرارت آن قرمز شد و ملی تکان خورد. بتول هراسیمه عقب کشید، نگاهی به میل انداخت و بیاراده پرتش کرد. بهتزده بود. نفسش درنمیآمد. تا خود صبح ته حیاط بیحرکت نشست.
سرش را کرده زیر پتو و تکان نمیخورد. باد سرد از لای پنجره فیشفیش میکند و هزار خاطره دور و نزدیک را میخزاند توی گوشش. ملی بیشتر مچاله میشود و ژاکت قهوهای کهنهاش را سفت میپیچد دور تنش ولی باز میلرزد. پرزهای پتو توی تاریکی دراز میشوند و تاب میخورند؛ شاید میخواهند جای کلاف پنجره را بگیرند و چمبرهاش کنند. بوی آقاجانش را میدهند، بوی کلاه پشمیاش را. تابستانها کلاه شاپو میگذاشت. میگفت: «ملیِ بابا، اون لبهدار و از رو تاقچه بیار دخترم.» ملی میدوید کلاه را میگذاشت روی سرش. تا دماغش میرفت تو و هیچی نمیدید. بوی کلاهش را دوست داشت، بوی بغل آقاجانش را میداد. «پدرسوخته، الان میوفتی خب! بدو ببینم… راست شیکمتو بگیر و بیا…» میپرید توی بغلش و سرش را فشار میداد روی سینهاش. لبه کلاه کج میشد و داد آقاجانش درمیآمد: «آاای… خرابش کردی آخه پدرصلواتی! آقات بیکلا میشه، همه صداش میزنن حسن کچل!» غشغش میخندید.
زیر پتو لبخند میزند. یادش میافتد که سردش است. بلند میشود پنجره را میبندد ولی دستش انگار گیر میکند لای کلاف پنجره. دکمههای لبپَر ژاکت را محکم میکند، جورابش را میکشد روی شلوار بافتنی سیاهش و گره روسری را پشت گردنش میبندد.
توی کوچه کسی نیست. سوز سرما اهالی را هل داده به کنج گرم و رخوتآلود، کنار بخاریهای گازی. گچ سفید را روی زمین سرمازده با فشار میکشد و با تکهسنگی لیلی میکند و بلندبلند میخواند:
«انگشتر فیروزه خدا کنه نسوزه… انگشتر فیروزه خدا کنه نسوزه»
آخرین دیدگاهها