بالاخره پیدایشان کردم.
سالهاست که ملازم بلافصل آهکشیدنهایم شدهاند. پشتبند هر آه صدایشان میزنم؛ بیصدا یا گاه بلند، به سوزی سوزنده و شتابنده که هلم میدهد به آن سال سیاه که ملغمهای بود از تاریکی و بیداد در کنار جوانه عشقی که داشت جان میگرفت و با خون و فریاد ریشه میدواند.
امروز دیدمشان. در لبه شمال غربی چهارراه پارکوی. ایستاده زیر آفتاب داغ، با یک چتر زهواردررفته زرد، خمشده، در یک دست یکیشان که با آن دست دیگرش با رفیق خود شوخی میکرد. جنگ مشتها و لگدهای دوستانه و نیمجدی-نیمشوخی و گلاویزشدنی که دو زه دیگر از چتر پیزوری را هم از جا درآورد. لابهلای کتکها و شوخیها داد میزدند: آزادی- یادگار، حرکت؛ آزادی- عوارضی، دو نفر. و بعد دوباره به هم میپیچیدند و نعره میکشیدند و خنده مستانه سر میدادند و دوباره آزادی-یادگار، حرکت؛ آزادی- عوارضی، دو نفر… و زههای چتر بازتر میشد و آنکه با دست دیگرش نگهش داشته بود تلاش میکرد که آن نیمه محدب چتر را بالای سر هردوشان نگه دارد.
معونت از آن توست
آاااه، الهاکم التکاثر
حتی رنج
حتی زرتم المقابر
حتی حضور بیغش
آی گلادیاتورهای پارکوی
آی صف ساکن آهن
چیدمان حسرت
آن سال سیاه واژه به واژهاش را با نامجو زمزمه میکردم و از برابر آن گلادیاتورهای خشمگین آهنین میگذشتم و توی چشمانشان خیره میشدم. با هزار خشم و سوال و ترس… و اشکهایی که نه در آن گذار، بلکه در هر گذری به شنیدن این واژهها سیلاب خون میشد.
سالهاست که به هر آه ميگویم: آه ای گلادیاتورهای خشمگین پارکوی… و آدمها اگر زمزمهام بلند باشد میخندند و میگویند: چه میگویی؟ خل شدهای؟ خل شدهام. خل میشوم و هر بار که نامجو نعره میکشد من زار میزنم و اشکها خون میشوند.
و خل شدم وقتی از خالیشدن مردی میگفت که وسط دعوا با رانندههای دیگر دست در جیبش کرده بود و فروریخته بود. به خاطر یک تراول پنجاه تومنی که بعدا پیدایش کرده بود و آه کشیده بود و گفته بود: ببین آدم به کجا میرسد که یک پنجاه تومنی به چه روزی دچارش میکند.
و آه میکشم و گلادیاتورهای بیسپر و کلاهخودی را خیره میشوم که آویزان چتری نخنما و زهواردررفته به هم گلاویز میشوند و آن بالا روی ردیفهای منظم آمفیتئاتری بزرگ همه ما را به بازی گرفتهاند.
آخرین دیدگاهها