خودخنده‌زنی

بیت زیر چند جمله دارد؟‌

به مارماهی مانی نه این تمام نه آن تمام                          منافقی چه کنی مار باش یا ماهی

این تنها سوال کنکور است که یادم می‌آید. خدا می‌داند چه راز چسبناکی در این بیت بوده که از همان موقع به لِنگ دراز یک سلول عصبی تیز و بُز در کنجی سرنوشت‌ساز از ذهنم گیر کرده. خدا رحمت کند آن سلول لیز سیاه را که هر خط زندگی‌ام را، که بینوا می‌خواسته پاره‌خط‌کی‌ بشود و جایی قرار بگیرد، با یک قِر پیچشی به انبوهی از نیم‌خط‌های دوشاخ موازی مبدل کرده که از اساس از خط افتاده‌اند.

حالا بعد از چهل‌‌سالگی یادم افتاده که فیل درون را وادار کنم هر سوراخی را که خرطومی در آن گردانده مرور کند. بالاخره آدم یک جایی باید کلاه قاضی را پرت کند به گوشه‌ای و با سر در آخور دیده‌ندیده‌ها و کرده‌ناکرده‌هایش فرو رود. بنابراین بی‌معطلی مشتاقم از همان دخمه تاریک و گرم مادرم شروع کنم، همان‌جا که در دوران بی‌خبری‌اش از حمل‌‌‌ نطفه بارگذاری‌شده، گذارش به پرتوخانه ایکس افتاد و یک شکم سیر از این اشعه ناشناخته و موذی به سمت جنین نوپا روانه شد.

نصف دلهره و جیغ‌وهوار مادر موقع زایمان از ترس این بود که نکند طفلی کج‌وکوله با جسم ناقصی بیرون بیاید. یک ماه بعد از اشعه‌خوری و بالا‌آمدن شکم، با تشویق و تأییدات زن‌عموی بزرگم تصمیم گرفت بارش را قبل از موعد زمین بگذارد. اما درست شب قبل از وقوع، زن‌عمو جان در خواب زنی سیاه‌پوش و بلندبالا را دید که سرش داد ‌کشید و فحش آب‌کشیده‌ای نثارش کرد. گمان ‌کنم آن سلول از همان شب راهش را از بقیه هم‌قطارانش جدا کرد و در پستوی تاریکی به‌کمین نشست. زن‌عمو هم حساب کار دستش آمد و مادر را از معدوم‌کردن طفل معصومی که من باشم منصرف کرد و قول گرفت تا بعد از تولدم تأسیسات لوله‌کشی ساختمان برای همیشه بسته شود.

نوزاد نورسیده سر وقت همه اعمال آدمیزادی‌اش را ادا کرد. خوب می‌خورد و پس می‌داد، می‌دید، می‌شنید، می‌جنبید و زبانش را هم به‌موقع در دهان جنباند. مادر خیالش راحت شد، هرچند که گاهی از انحراف عجیب در تیغه دماغ طفل دلش به‌درد می‌آمد. با این حال، خود من از سن بیست و چند سالگی که پی به چنین رازی بردم همواره سوزن جوالدوزی در جیبم نگه داشتم تا عیوب احتمالی جسم و روانم را بجورم.

ته‌تغاری‌ها، جدای از اینکه هوش و حواس یا قدرت چانه‌زنی بالا داشته باشند یا نه، خریدهای دم‌دستی خانه به‌ طوقشان بسته شده. من هم مسئول ایستادن در صف‌های دراز نانوایی بودم؛ سر بقال پیر و کم‌شنوای محل -بابا فرمان- داد می‌زدم تا حالی‌اش کنم به جای پنیر سوراخ‌دار تبریزی، پنیر سفید گچی تحویلم ندهد و البته پادوی اختصاصی خواهران و برادران هشتگانه بزرگتر از خودم هم بودم. بارها پیش آمد بود که بعد از چند بار رفت‌وبرگشت میان خانه و مغازه و سردرگمی خودم و فروشنده‌های عصبانی بالاخره می‌فهمیدم که آن چیزی که باید برای برادر خوش‌خوراکم می‌خریدم «پسته خام» بوده و نه «اِستِخام» و یا مثلا خواهرم از من طلب نخ کوبلن سبز چمنی می‌کرد و من اصرار داشتم به صمدآقای خرازی بفهمانم دنبال کوبلنی می‌گردم که فقط علف و چمن داشته باشد.

خیلی طول کشید تا در ۳۵ سالگی طی یک آزمون شنوایی‌سنجی فهمیدم گوش چپم ۳۵ درصد عصب شنوایی‌اش را از دست داده است و طبیعی بوده است که همان ۱۰ درصد تلف‌شده در کلاس چهارم سبب شود تا نمره دیکته‌ام به‌خاطر شنیدن پوشش به جای کوشش و گوش‌تراش به جای گوش‌خراش ۲۰ نشود.

در نشنیدن یا نفهمیدن سریع حرف‌های دیگران علت دیگری هم نهفته است. یک نشانه‌اش این است که وقتی کسی نوک انگشتش را نشانم می‌دهد من بلافاصله دنبال چیزی عجیب در هوا و زمین می‌گردم که احتمالا او می‌خواسته به آن اشاره کند. اساسا غریب‌ترین یا بی‌ربط‌ترین تداعی‌ها اولین چیزی است که بعد از شنیدن هپروت‌وارم از دنیای اطراف به ذهنم می‌رسد. وقتی متوجه می‌شوم که میان ماه من و ماه گوینده به‌اندازه پنجاه سال نوری فاصله‌است، مثل ماهی لیز می‌خورم و حواسش را از انحراف معیار خودم پرت می‌کنم.

یکی دیگر از خواص ویژه‌ام نداشتن تعادل کافی در انواع حرکات روزمره و اصابت مدام به تیروتخته‌های کور و سکندری خوردن و چپه‌شدن روی صاف‌ترین سطوح بدون نیاز به هرگونه چاله و برآمدگی غیرطبیعی است. جدی‌ترین و علمی‌ترین دلیلی که تابه‌حال از دهان خانمی پزشک شنیده‌ام دوربودن فاصله مغز از دست و پا به‌دلیل استخوان‌های دراز و پهن و ناتوانی در کنترل حرکات ظریف بوده است.

تیغه کج فقط مال وسط دماغ نبود و شامل هر نوع خط مرزی و جدا کننده می‌شد. در مهمانی‌ها و دورهمی‌های بی‌شمار فامیلی، مهره نخودی بین گعده‌های زنانه و مردانه من بودم. گوشم دو طرفه کار می‌کرد، هم گنده‌گویی‌ها و تحلیل‌های پرطمطراق سیاست و مملکت‌داری را می‌شنید هم دعواهای ناتمام شمسی و قمر را. چهار ساله بودم که خاله شدم و بعد از چند وقت هر چندسال یک‌بار بین عمه‌ و خاله‌شدن در نوسان بودم. اگر تیغه کمی کج‌تر می‌شد شاید به مقام دایی و عمو هم نائل می‌شدم. ولی درهر حال مرز بچگی‌کردن خودم و پرستاری از بچه‌ها برای همیشه مبهم بود. در طول تحصیل شاگرد ممتاز بودم ولی سر لجبازی با بعضی معلم‌ها یا همدلی با هم‌پالکی‌های درس‌نخوانم کارنامه‌ام چند جایی بی‌دندان می‌شد. هیچ کدام از مدرسه‌هایی که در آن‌ها درس خواندم الان سرجایشان نیستند. یکی که معلوم شد همسایه‌ روبه‌رویی‌اش خانه تیمی بود، منحل شد. یکی اسمش را نگه داشت و ساختمانش عوض شد و آن دیگری کلا از بیخ خراب شد و تغییر کاربری داد.

یک‌جایی هم فهمیدم که در تقسیم‌بندی نسل‌های معاصر درست در نقطه صفر مرزی ایستاده‌ام. درست در جایی که نسل قبلی خسته و عرق‌ریزان مشعل را به دست نسل تازه‌نفس می‌دهد. من همان‌جا ایستاده‌ام و تکه‌شرارهایی از آتش هردو نسل به تن و لباسم می‌گیرد. شاید دلیل این رفتار اجتماعی‌ام باشد که همواره دوستان زیادی داشته‌ام که از نظر سنی یا خیلی بزرگ‌تر از من بوده‌اند یا خیلی کوچک‌تر. در بزنگاهی پا به دنیا گذاشته‌ام که پیش از من الگوی آدم‌ها چه‌گوارا،  و شریعتی و گوگوش بوده‌اند و در زمانه من مایکل جکسون و عبدالکریم دباغ و اکبر عبدی؛ نسل بعد از من مونیکا بلوچی و ابوالفضل پورعرب را نشان کرد و نسل‌های امروزی هم که پی لیدی گاگا و  تتلوست. من و هم‌نسلانم مسیر دیوانه‌وار و عجیب تکنولوژی را از تلویزیون‌های کمددار سیاه‌وسفید با دکمه‌های چرخاننده دو کانال یک و دو تا هزاران شبکه ماهواره‌ای، تلفن‌های همگانی سر کوچه تا سُراندن انگشت روی صفحه لمسی موبایل و نوارهای کاستِ فخرفروشنده به صفحه‌های گرامافون تا هدست بلوتوث ازسر گذراندیم و نمردیم! و همچنان در این قمارخانه یک لِنگمان فرورفته در ستون سنت و آن یکی لرزان در صفحه چرخان تجدد.

بعدها تیغه میانی با سرعت‌ جنون‌آمیزی تکثیر شد و موقعیت‌های بینابینی فراوانی را در ابعاد گوناگون زندگی‌ام، از خواسته‌ها و آرزوها گرفته تا توک‌زدن به هر چمن و گلشنی در کار و یادگیری و …، به‌وجود آورد. اسم خودم را گذاشته بودم ازهرچمی‌گلی. و سرگردان ساحت‌های متنوعی شدم که هر یک ره به ترکستانی داشت و من میان تیغه‌های میانی گم شدم. چنین موجودی به‌شکل طبیعی به هر کنشی فلج می‌شود چون هر تصمیم صغری یا کبری که بگیرد یکی از آن ساحت‌ها دست دراز می‌کند و گلویش را فشار می‌دهد و می‌گوید:‌ من، من، من! درست مثل پرنده مادری که کرمی را به‌منقار گرفته و بال‌وپر گشوده به روی لانه و هفت‌هشت‌ده تا منقار کوچک باز و یک تکه زبان ته حلق لرزان که من، من، من! و مادر بیچاره نمی‌داند که رسالت مادری‌اش را نثار کدام‌یک کند.

گاهی با خودم می‌گویم تو از اولش هم عوضی بودی! این همه جک‌وجانور را زیر جلدت جمع‌ کرده‌ای که هیچ کدامش نیستی. اصلا از کجا معلوم که این‌دروآن‌درزدن‌های فراوان در زندگی‌ات معلول همین چیزها نباشد. خوب می‌دانم، کار کار همان پرتوهای مهاجم است که یک جایی از مغزِ در حال تکوین را بمباران کرده‌اند که ویژگی تفکیک‌پذیری مار را از ماهی در تو از بین برده است و هم‌زمان باعث درازی استخوان‌های دست و پا و تحلیل اعصاب گوشَت شده است. همان که ویروس‌وار ویژگی بینابینی و عوضی خودشان را تکثیر کرده‌اند، با ساختن بهانه‌های بی‌شمار برای طفره‌رفتن از زندگی‌کردن. برای شانه‌خالی‌کردن از مسئولیت زیستن به‌مثابه عمل.

جواب سوال: شش جمله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط