چند تا تخم‌مرغ به یه سبد؟

چند روز پیش در استوری یکی از رفقا دیدم کتابی را، که سال‌هاست در فهرست انتظار من بوده، شروع کرده به خواندن. درجا برایش نوشتم با هم بخوانیم؟ در دل امیدوار بودم بگوید خواندم، تمام شد. ولی او خیلی زود پاسخ داد و قبول کرد و گفت که فقط دو فصل از آن را خوانده. بعد من بافندگی خیال را ادامه دادم و چند طرح جدید را هم برای هم‌خوانی‌مان پیشنهاد دادم.

همان شب در آخرین لحظات بیداری کتاب را دست گرفتم و چند صفحه‌ای را که پیش رفتم متوجه شدم چه خبطی کرده‌ام: موضوع کتاب را دوست داشتم ولی خوب می‌دانستم که جزء اولویت‌های حالای من نیست، جزء آن دسته از تخم‌مرغ‌هایی نیست که در سبد مطالعه‌ این روزهایم چیده‌ام! اول از خودم تعجب کردم که به چنین بلوغی دست یافته‌ام (پیش خودمان بماند) چون تا جایی که یادم می‌آید مطالعه‌ام خیلی شِرتی‌پِرتی و شلم‌شوربا بوده است. ازهردری‌سخنی خوانده‌ام و هیچ نظمی به آن نبخشید‌ه‌ام.

بماند که برای خواندن کتاب آن‌قدرها هم لازم نیست خط‌کش و نقاله و پرگار به‌دست گرفت. آدم طبق الگوی «هرچه دل تنگت می‌خواهد بخوان» پیش برود، هم لذتش را می‌برد هم چندساحتی را تجربه می‌کند و هم دایره لغاتش بیشتر می‌شود. اما من که همواره در حسرت رشته‌کوه‌های عظیم از کتاب‌های نخوانده و نیمه‌خوانده خودم را لت‌وپار و انبوه تخم‌مرغ‌های توی سبد را شکسته و ترکانده‌ام، حالا تجربه تازه‌ای را در خلوت‌ و مرتب‌کردن سبدم ازسر می‌گذرانم.

وجه سیری‌ناپذیری در «اندرون من خسته‌دل» هست که میل عجیبی به بلعیدن همه کتاب‌های دنیا دارد ولی درست به‌ همان‌ اندازه‌ اشتیاقش به کتابْ مخرب هم هست. چرا؟ خیلی ساده. آن‌قدر نیروی محرکه‌اش برای هل‌دادن من زیاد و مستمر است که اجازه نمی‌دهد کتاب بخوانم! باز هم ساده‌تر بگویم؟

وقتی یک کتاب را دست می‌گیرم، فهرستی دراز و بی‌شمار از کتاب جلوی رویم می‌گیرد که: «ببین! اینا رو نخوندیا، اول باید اِل و بِل و جیم‌بل را بخوانی بعد بیای سراغ این یکی… خاک بر سرت! تو هنوز بدیهی‌ترین اثر درباره این موضوع رو نخوندی… واویلا… اون همه کتاب نخونده توی کتابخونه‌ت دارن خاک می‌خورن، تو بازم داری کتاب می‌خری؟….»‌

و یا همین‌طور درباره نوشتن. به همان میزانی که دارکوب ذهن هزار ایده را می‌خواهد در مغزت برای نوشتن و پرداختن به آن فرو کند، اجازه آفرینش هیچ اثری را به تو نمی‌دهد. تو می‌مانی و دریایی خروشان از ایده و انگیزه و اشتیاق برای خواندن و نوشتن که به‌جای شنا‌کردن در آن همواره در حال دست‌وپازدن برای غرق‌نشدن در آنی.

خیلی تراژیک شد نه؟ جای نگرانی نیست چون خوشبختانه الان اوضاع بهتری دارم.
یک سبد تازه برای خودم مهیا کرده‌ام و با کمک تکه‌های منظم شانه تخم‌مرغ، قفسه‌‌هایی را در آن جا داده‌ام تا تخم‌مرغ‌ها هر کدام سر جای خود بنشینند. تا در وقت مناسب یا به زیر پروبال مرغ کرچی قرار بگیرند و جوجه بدهند و یا یک‌راست سر از تابه املت، نیمرو یا کوکو دربیاورند.

قفسه‌های اصلی سبد را با پاسخ به این چند پرسش چیده‌ام:

۱. چه گونه محتوایی دوست دارم مصرف کنم؟ (مثلا روان‌شناسی، اسطوره، داستانی، جستار،‌ روایت، فلسفه، شعر، طنز، توسعه فردی و …)

۲. چه محتوایی می‌خوام تولید کنم؟‌ (جستار، روایت شخصی،‌ داستان فلسفی، ترجمه داستان، ویرایش داستان‌ و …)

۳. در چه قالبی دوست دارم محتوا خلق کنم؟ (کتاب چاپی، کتاب الکترونیک، یادداشت، شعر، نامه‌نگاری، آزادنویسی، پادکست، عکس‌نوشته و …)

۴. چه‌طور منتشرشان کنم؟ (وبلاگ شخصی، اینستاگرام، کانال تلگرام، توئیتر، لینکدین و…)

۵. چه‌طور محتوای منتشرشده را به دیگران معرفی کنم؟‌ (استوری اینستاگرام، تلگرام، ارسال به نشریات چاپی یا آنلاین، تماس تلفنی، ایمیل و …)

با این دسته‌بندی، برای خودم مشخص شده که کدام موضوعات در اولویت اصلی من‌ هستند و بیشترین بار مطالعه و مصرف من برای آن‌هاست. یا چقدر برایم مهم است که برای نوشتن موضوعی خاص وقت و انرژی صرف کنم.

شاید بپرسید این وسط تکلیف میل حریصانه و ضربات پیوسته دارکوب‌وارش چه می‌شود؟ می‌گویم با صبر، با کندی و تعمیق هرچه بیشتر مطالعه و البته انتخاب تا حد ممکن بهینه از بین قفسه‌های مشخص. و تکرار هر روزه این نکته به محضر جناب دارکوب:

«همینی که هست!»

«عجله نکن عزیزم، به اونا هم می‌رسیم شایدم اصلا نرسیدیم!»

«هیچ اشکالی نداره که من به‌اندازه همه دنیا چیز نخونده‌م! من فقط به اندازه سبد خودم می‌خونم و می‌نویسم. بازی من به اندازه سبدم است.»

بازی من در خواندن و نوشتن شروع شده. سبد محتوا را روی تابلوی بزرگی در دیوار اتاقم ثبت کرده‌ام تا مدام جلوی چشمم باشد. ولی به‌چشم آیه مُنزَل نگاهش نمی‌کنم. هرجا لازم شد تغییراتی در آن می‌دهم یا خواهم داد.

و هر جا که دارکوب تمامیت‌خواه عجول زیادی روی مخم تقه بزند، برایش این جمله فرانسیس بیکن را خواهم خواند:

«برخی کتاب‌ها را باید چشید، بعضی را باید بلعید و معدودی دیگر را باید خوب جوید و هضم کرد.»

و البته هروقت هم در رودربایستی خواندن کتابی گیر افتادم، از دوروتی پارکر حتما یاد خواهم کرد:

«این از آن کتاب‌هایی نیست که راحت به گوشه‌ای بیندازیمش، باید با تمام نیرو پرتش کنیم.»

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط