خلخال به اسالم یا اسالم به خلخال؛ سفر آیا جهت دارد؟

جاده اسالم به خلخال از آن بهشت‌های روی زمین است که بی‌تردید باید آن را دید، لای مه مرطوب و خنکش گشت و گم شد و پیدا شد…

من تا به حال راه این جاده را نرفته‌ام. وصف‌ها شنیده‌ بودم و همیشه دلم می‌خواست برای یک‌بار هم که شده زیبایی ستوده‌اش را تجربه کنم. اما برگ روزگار به‌شکلی تاب خورد که سفر رویایی من انجام شود اما برعکس!

با گروهی همراه شدم که مسیر خلخال به اسالم را درپیش گرفته بودند؛ اما نه از خود جاده که از میان مسیر جنگلی. و چه بهتر که هم از افسون جنگل بهره بردیم و هم به‌جای مرکب‌های آهنین بر پاهای خود راه را پیمودیم.

سفر ما از جایی دورتر از ما شروع شد. از نقطه‌ای ناپیدا در ماورای تصورمان از مسیر پیش رو. جایی که خط‌های موازی و متقاطع به هم رسیدند و از آنجا سفر جوانه زد.

برنامه‌ریزی سفر ما به جنگل‌های سرسبز خلخال- اسالم برای تعطیلات خردادماه با خریدن بلیت اتوبوس از تهران به خلخال آغاز شد. یکی از اعضای گروه یازده نفره‌مان چند روز قبل بلیت را از یک سایت اینترنتی خرید. پیش از سفر، اعضا در گروه واتزاپ برای تدارک سفر، آماده‌سازی تجهیزات و وسایل با توجه به شرایط جغرافیایی، جوی منطقه و نیز پیش‌بینی‌های هواشناسی گفت‌وگو و تبادل نظر کردند.

روز دوشنبه شب، سیزدهم خرداد، ساعت ده و نیم شب اتوبوس به مقصد خلخال از پایانه غرب تهران به راه افتاد. به‌دلیل آغاز تعطیلات چهارروزه، در بخش‌هایی از آزادراه تهران-کرج حرکت اتوبوس کند شده بود. اما پس از ورود به آزادراه قزوین جاده باز شد.

جاده رها بود، در سکوت شبی نه‌چندان سیاه با ریسه‌ای از چراغ‌های کم‌سوی آسمان. آغوش خود دراز کرده به زیر چرخ‌های شتابان اتوبوس‌ها و ماشین‌هایی که در پس هم از توده‌های سربی شهر می‌گریختند. کوه‌ها، دیب‌های خفته البرز، موازی با جاده آرمیده بودند به پشت و رو به آسمان داشتند.

حدود ساعت هشت و نیم صبح به مقصد رسیدیم و با هماهنگی که با راننده اتوبوس انجام شد، به ابتدای مسیر پیمایش رفتیم و همان‌جا با بستن کوله‌ها و تجهیزات مهیای آغاز شدیم.

خلخال شهری کوچک بود. با خانه‌هایی چون خال‌هایی بر گونه‌ برآمده. لحاف غبارآلود صبح را هنوز کنار نزده بود و در خلوت خاموش خویش خفته بود.

قبل از اینکه به مسیر جنگلی برسیم، مسافتی در حدود یک ساعت و نیم کوهپیمایی سبک با شیبی ملایم به سمت بالا داشتیم و پس از آن مسیر عمدتا به‌شکل سرپائینی به داخل منطقه جنگلی سرازیر شد.

هوا گرم بود  و در تمام مسیر از آن مه دامنگیری که مطلوب بسیاری از طبیعت‌گردان این منطقه است خبری نشد. اما مناظر سبز و زیبا با انحناهای ملایم و دل‌انگیز در برابر چشمان ما خودنمایی و دلبری می‌کردند.

مقصد ما، در روز اول پیمایش، منطقه جنگلی دریابن و شب‌مانی در آنجا بود. بعد از حدود ۲-۳ ساعت پیمودن راه، در کنار کشتزار وسیع از علف‌ها و گل‌های وحشی، کنار کلبه‌ای در ییلاق خره‌خونی نشستیم و از چای محلی که صاحب‌کلبه آماده می‌کرد نوشیدیم. موازی با گروه یازده نفره ما، گروه‌های بزرگ‌تری با شمار بیش از ۳۰ نفر همین مسیر را طی می‌کردند. کلبه مأمنی بود برای دمی آسایش جنگل‌پیمایان و ممر درآمدی ناچیز اما بابرکت برای محلی‌های خوشرو و مهربان. گیل‌زاده‌هایی که اسکان دائمی‌شان اسالم است و در فصل گرما برای ییلاق‌نشینی به کلبه‌های جنگلی خود در خطه همسایگان آذری‌نشین خود می‌آیند.

حین استراحت، مسیر باقی‌مانده تا ناو پایین و انتخاب مسیر پیاده‌روی یا سواره با نیسان بررسی شد. به‌دلیل سنگینی کوله‌ها پیشنهاد شد که عمده بارها و کوله‌ها را با نیسان بفرستیم و خود مسیر ۲-۳ ساعته تا ناو پایین را با بار سبک‌تر بپیماییم. اما راننده محلی نیسان اعلام کرد که، به‌دلیل بالابودن سطح آب رودخانه و شیب‌دار بودن جاده، نمی‌تواند موقع برگشت نیسان را به‌راحتی جابه‌جا کند.

بنابراین به مسیر خود از داخل جنگل ادامه دادیم و کوله‌ها را نیز با خود حمل کردیم و سرانجام به ناو پایین رسیدیم.

رودخانه پرهیاهو می‌تاخت. غران و ژیان و هماورد می‌طلبید در سیلان و حرکت. نگاهش که می‌کردی، جریان نرمی را حس می‌کردی که از تن ایستایت عبور می‌کرد و با قلاب رود کشیده می‌شد.

از روی پل باریکی که بیشتر شبیه نردبانی کج و معوج بود از روی رودخانه رد شدیم. بعد سوار بر نیسان آبی شدیم و خودمان همراه کوله‌هایمان در پشت نیسان مسیر پرپیچ‌وخمی را تا دریابن با هیجان و گاه ترس از واژگون‌شدن پیش رفتیم. گاهی هم در همان حالت ایستاده و تلاش برای حفظ تعادل، سرمان را در برابر شاخه‌های پرغرور و آزاد درختان کنار جاده باریک خم می‌کردیم.

در ساعت گرگ‌ومیش عصر رسیدیم به دریابن که کنار رودخانه آرام گرفته و آغوشش را به روی خستگان سفر پهن کرده. چادرها را عَلَم کردیم و مهیای شب‌مانی شدیم. هوا تاریک شده بود که سفره سفری گشوده شد و با دل‌های خوش در حریم امن دوستی شام خوردیم و تا ساعتی کنار آتش نشستیم. اعضای گروه یکی‌یکی به چادرها رفتند و در سیاهی آرام جنگل به‌خواب رفتند تا صبح ادامه مسیر را دنبال کنند.

فردا صبح پیمایش ما از دریابن به سمت روستای لاکه‌تاشون آغاز شد. شیب ملایم به سمت پایین همچنان شکل غالب مسیر بود و در عین حال هرچه پیش‌تر به عمق جنگل فرود می‌آمدیم، زیبایی‌ها و شگفتی‌های خود را بیشتر نشانمان می‌داد. ساعت ۱۱ صبح از دریابن راه افتادیم و بعد از یکی دو ساعت جنگل‌پیمایی به یک دوراهی رسیدیم که مسیر چپ و رو بالا را انتخاب کردیم. چون شنیده بودیم که مسیر راست به سمت پرتگاه می‌رود. در همان مسیر راه‌باریکه‌ای با شیب تند و خطرناک بود که با تصمیم گروه آن را دور زدیم.

جنگل خود را به‌تمامی عیان کرده بود در برابر ما. با همه آنچه همواره هست. عمیق، تاریک، زنده، شگرف و پرخطر… همه جلوه‌های جنگل‌بودگی‌اش را به‌چشم‌های مشتاق ما گشوده بود که:

 هین بیا این منم

 بانوی جنگل.

وانهاده در برت

سحر و افسونم گشوده رازها در چشم‌ها

خفته آوای نهانم در پس پندارها

گر به آغوشم فتادی وارهان خود را ز بند خویشتن

آن هوای خود شکن تا در هوایم

جان خود پرّان کنی

 از بند تن

هرچه عمق جنگل بیشتر می‌شد، دوستی و یگانگی اعضای گروه هم جان تازه‌تری می‌گرفت. من و مایی در میان نبود. همه یک‌رنگ و یک‌دل بودیم در گام‌های رها. و نفس می‌کشیدیم از جان‌های یک‌دیگر و آمیخته با روح طبیعت.

و این افسون طبیعت است که آدم‌ها را از هر شکل و رنگی همسان و هم‌رنگ خویش می‌کند. یک‌دست و ناب.

پاهایمان خسته بود و کوله‌هایمان سنگین اما شوق رفتن در عین غرق‌شدن در لحظه آنِ طبیعت لذتی توصیف‌ناپذیر را در جانمان روان کرده بود. حدود ساعت ۷ و نیم عصر سرانجام به لاکه‌تاشون رسیدیم.

در زبان گیلکی لاکه‌تاشون یعنی کاسه چوبی.

در کوچه اصلی روستا که راه می‌رفتیم خانه‌های زیبایی در دو طرف بود که به مسافران اجاره داده می‌شد تا شبی را در آن آرام‌گاه سبز و خلوت سر کنند. زنان و دخترانی را دیدیم با روی گشاده و لبخندهای رها بر بستر پیراهن‌های شاد رنگ‌به‌رنگ. و چند پسر نوجوان که روی مجمعه‌های کنگره دار کنار کوچه گوجه‌سبز (آلوچه‌) محلی می‌فروختند و روی دیوار پشتشان دست‌بافه‌های زنان روستا آویزان کرده بودند.

آن شب را در حیاط یکی از خانه‌های محلی چادر زدیم و استراحت کردیم. شام را روی یک تخت کنار رودخانه (که پایین خانه بود) خوردیم و تا پاسی از شب بیدار بودیم. و فردا صبح با یکی مینی‌بوس که از قبل هماهنگ شده بود از لاکه‌تاشون راه افتادیم و یک‌سره تا ترمینال اتوبوسرانی رشت رفتیم. بعد از دو تا سه ساعت استراحت و صرف ناهار در یکی از رستوران‌های نزدیک ترمینال، ساعت ۳:۴۵ رشت را به مقصد تهران ترک کردیم و ساعت ۱۰ شب در میدان آزادی سفر ما به پایان رسید.

در شب سیاه رازآلود، ما خواب و بیدار و رودخانه زیر پایمان پیوسته و خستگی‌ناپذیر می‌رفت و بی‌ملاحظه به تخته سنگ‌های برآمده می‌کوبید.

همه بندبند وجودم شده بود سوال…

 و چطور است که طبیعت از حرکت پیوسته تمام‌نشدنی‌اش خسته نمی‌شود؟‌ راز این خستگی‌ناپذیری حتی بی‌ذره‌ای توقف چیست؟‌ کجاست که آدمی می تواند مثل طبیعت باشد و با راه یگانه شود؟

کافی است برای لحظاتی یک موج را نشان کنی و به رفتارش خیره شوی. خودش پاسخی آشکار است؛ با نشان‌دادن این واقعیت که هر برخوردش با صخره شکلی تازه به آب می‌دهد و زبانه‌های آن رقصی نو در هوا می‌تابانند.

داستان زندگی جز این نیست. پیوسته در حرکت؛ بی‌تکرار، به آفرینش هر لحظه، به فزودن نقشی تازه بر بوم حیات.

و هر انسانی همان قطره، همان موجی است که برای بودنش، برای گسستن از تکرار و برای رهیدن از مرداب تنهایی و رخوت پیوسته در حرکت است و به هر حرکت جهان را برمی‌شوراند به رقصی دیگرگونه.

آنکه در مسیر رودخانه تن می‌سپارد به سرنوشت، چون ماهی است که هر لحظه در انتظاری دوگانه است: یا رود او را به دریا خواهد رساند یا قلابی به آبشش‌هایش گیر خواهد کرد. ماهی، اگر گریزپا باشد و زیرک، از بند قلاب‌ها می‌رهاند خود را ولی هر قلاب زخمی به‌جا می‌گذارد تا آنجاکه به‌دریانرسیده، پرّه‌ای دیگر نمانده برای نفس‌کشیدن…

اما آنکه راه برگشت را برمی‌گزیند از انتظار عبور کرده است.

باکی ندارد از جراحت قلاب‌های در مسیر.

تن می‌سپارد به راه، راهی که هر لحظه‌اش رسیدن است و جوشیدن،

در برابر نیروی عظیم آب که می‌خروشد و می‌تازاند.

اما او راه چشمه را درپیش گرفته،

راهی که مسیرش واژگونه است

انتظار و انتخاب ندارد

تنها یک گزینه: چشمه‌بودن، جوشیدن

هم‌چون خود طبیعت

پیوسته

خستگی‌ناپذیر

در تکرار آفرینش در هر آن

نو به نو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط