درباره من

روایت کمی تا قسمتی رسمی

من حمیرا وارسته‌ام. در آخرین روزهای اسفند ۱۳۵۶ به دنیا آمدم. عضو ته‌تغاری خانواده‌ای پرجمعیتم. در دانشگاه میکروبیولوژی خواندم و به‌مرور مطالعات اجتماعی و علوم انسانی را هم به‌شکل آزاد ادامه دادم. طی بیست سال سابقه کاری، انواع فعالیت‌های اداری، اجرایی، پژوهشی، ترجمه و به‌ویژه تولید محتوا به‌ اشکال کارمندی و پروژه ای و فری‌لنسری انجام دادم. اما همواره ادبیات در شاه‌نشین قلبم جا داشته و دارد.

حاصل مجموعه اتفاقات و کوشش‌هایم، تسهیلگر شدنم و ورود به دنیای دوست‌داشتنی و دیریافته‌ام، هنر چوب‌تراشی در کنار طراحی حسی و «دیدن رنگ‌ها» است. بیش از هر زمان دیگری خودم را مشتاق یادگیری می‌دانم، به‌ویژه آموختن و تجربه هنر پرسشگری، گفت‌وگو (که یکی از ارزشمندترین لذت‌های زندگی‌ام است) و زندگی با تفکر نقادانه.

روایت تسهیلگری

اولین کتاب داستانی که خواهرم برایم خرید، همان قصه آشنای شنگول و منگول و حبه انگور بود. با این تفاوت که قهرمان‌های آن به‌جای بزبزقندی و بُزک‌هایش، خوک‌های بامزه‌ای بودند که وقتی صفحات برجسته کتاب را ورق می‌زدی، بیرون می‌جستند و قصه‌شان را برایت تعریف می‌کردند.

من در دوره اوج کانون پرورش فکری کودک و نوجوان بزرگ شدم اما هرگز حتی یک کتاب هم از آن‌ نخواندم. خیلی زود رفتم سراغ رمان‌ها و داستان‌های آدم‌بزرگی که خواهرهای بزرگ‌ترم یا می‌خریدند یا به امانت می‌گرفتند. و این‌طور شد که اولین رمان زندگی‌ام را کلاس پنجم دبستان خواندم: پّر، اثر ماتیسن. پَرخوانده‌ها می‌دانند که چه انتخاب ناجوری برای یک بچه عاشقِ خواندن بود. اما هرچه که بود، اشتیاقی که از اول و دوم دبستان با خواندن تیتر روزنامه‌ها، همه تابلو‌های مغازه‌ها و خیابان‌ها و بعد مجله دانستنی‌ها، کیهان بچه‌ها، جوانان امروز، کتاب‌هایی درباره مثلث برمودا، علمی‌تخیلی‌های آیزاک آسیموف و جزوه‌های دوره آموزشی اخترشناسی از راه دور شروع شد، با رمان‌های بالزاک، خواهران برونته، دیکنز، ژول‌ورن… ذبیح‌الله منصوری، نسرین ثامنی و فهمیه رحیمی در دوره راهنمایی و دبیرستان ادامه پیدا کرد تا بعدها که از زمان عضویت در کتابخانه مرکزی دانشگاه شکل و رنگ دیگری به‌خود گرفت.

من کودکی و نوجوانی‌ام را با کتاب‌های داستان و ناداستان بلعیدم اما درهم و خودساخته. دایره واژگانم وسیع و قلم نوشتاری‌ام قوی‌تر شد اما ساختار سامان‌یافته‌ای نداشت و خط‌وربط‌ها میان ادبیات و علم و زندگی در مسیر تجربه‌ها و آزمون‌وخطا‌های بسیار در ذهنم شکل گرفت.

اما وقتی برای نخستین بار درباره نوشتن نوشتم رابطه‌ام با روایت جدی شد. رابطه‌ای پیوسته در چالش و خیزش. مثل بچه‌مدرسه‌ای که هر روز با تجربه‌ای تازه به خانه برمی‌گردد. یک روز با مچ پای دررفته در بازی مدرسه، روز بعد با جایزه‌ای کوچک که برای خواندن شعری در کلاس از معلم گرفته است و روز دیگر با کفش دهان‌باز‌کرده در دویدن در زمین آسفالت مدرسه.

لای این افت‌وخیزها من با روایت زندگی کردم. قهر کردم. آشتی کردم. از او آموختم. بارها از او گریختم. و باز دل نکندم. به دهان آدم‌هایی که روایت‌هایم را خواندند و شنیدند چشم دوختم. امید بستم و ناامید شدم. به عمق چشم‌های خودم در آیینه چشم دوختم. گیج و سردرگم شدم. رها کردم. خودم را. روایت را هم. دوباره در آغوش کشیدم. خودم را. روایت را هم.

تازه بعد از چهل سالگی بود که متوجه شدم هنوز ساده‌ترین و اساسی‌ترین مهارت‌های تفکر در من رشد نیافته و چه دنیای تازه‌ و پر از شگفتی در برابر چشمانم روشن شد. در مسیر مربیگری فلسفه برای کودکان (فبک) اولین درسی که یاد گرفتم این بود که هنرِ تفکرْ اکتسابی است نه غریزی. تمرین‌ مداوم می‌خواهد و پرورش‌یافتگی و مهارت‌ورزی، آن‌هم با درنگ‌کردن در ساده‌ترین مفاهیم و مسائل روزمره زندگی، پرسشگری و گفت‌وگو درباره آن‌ها.

آنچه تلاش کردم در پشت روایت شخصی خودم بیان کنم، اهمیت نوشتن به‌مثابه ابراز و کنش انسانی است. ربطی به شغل یا تخصص نویسندگی ندارد. هر انسانی می‌تواند آنچه را دیده و شنیده و درک کرده به زبان ویژه و انحصاری خویش بازگو کند.

روایت هر انسان از کل هستی کنش او در برابر آن است.

من تنها این را می‌دانم که در وضعیت نقطه سر خطم. همه آب‌راه‌ها، رودخانه‌های کوچک و بزرگ در نقطه‌ای که الان بر آن ایستاده‌ام به‌ هم رسیده‌اند و یکی شده‌اند. از نقطه فردا بی‌خبرم اما

همواره در نقطه‌سرخط بودن از چنگال هیچ کارخانه‌ای ترسی ندارد.

همواره در نقطه‌سرخط بودن هیچ ادعایی را به جهان اثبات نمی‌کند.

همواره در نقطه‌سرخط بودن میل به تازه‌شدن به حرکت و جوشش دارد.

همواره در نقطه‌سرخط‌بودن یعنی:

می‌خواهم بدانم پس می‌نویسم
می‌خواهم بنویسم پس جست‌وجو می‌کنم
می‌خواهم جست‌وجو کنم پس می‌خوانم
می‌خواهم بخوانم پس بازی می‌کنم
می‌خواهم بازی کنم پس لذت می‌برم
می‌خواهم لذت ببرم پس روایت می‌کنم.

روایت چوبی!

خیلی خیلی سال از عمرم را صرف چیزها و کارهایی کردم که با دل‌وجان برایشان وقت گذاشتم. بسیار آموختم، بسیار آزمودم و از خطاهای زیاد جستم! زخم‌ها خوردم و دوباره برخاستم. بسیار ملامتم کردند که زیاد بالا‌وپایین می‌پری، زیگراگ می‌روی، خط صافی را بگیر و همان را پیش برو نه از این شاخه به آن شاخه. رنجیدم بسیار و گذشتم بارها…

اخترشناس، محقق ژنتیک، متخصص مغزواعصاب، روان‌شناس، معلم… این‌ها بخشی از آرزوهای شغلی من در دوران تحصیلم بود. اما وقتی دفترچه انتخاب‌رشته کنکور را ورق می‌زدم، بی‌اختیار به‌دنبال نزدیک‌ترین رشته‌ به علاقه دیرینه‌ام به چوب و خراطی می‌گشتم. کنکور هنر هم دادم اما درنهایت، کفه کاروان علم‌ودانش بشری سنگین‌تر شد…

انگار خاصیت چهل‌سالگی به بعد است که آدم شروع می‌کند به دوست‌داشتن بیشتر خودش. می‌فهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاری‌اش می‌افتد که آن‌قدرها وقت ندارد که درگیر فلسفه‌های التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخه‌به‌شاخه دست می‌برد به هَرَس‌کردن، دوری‌جستن از میل به میوه‌چینی و نزدیک‌ترشدن به تنه و ریشه. کم‌‌کم از شتاب زیستن کم می‌کند و کم‌مصرف‌تر می‌شود. طبیعت‌تر می‌شود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوش‌آب‌ورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت می‌شود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا می‌کند.

من هنوز نمی‌دانم طبیعت من چیست. تا وقتی زنده‌ام از مدار آزمون‌وخطاهای بسیارِ زیستن در این زندگی پیچ‌واپیچ بیرون نخواهم افتاد شاید؛ اما کمی تا قسمتی احساس می‌کنم از گرمای تنه درخت بیشتر جان می‌گیرم تا از چرخش رنگ‌ برگ. سفر تازه‌ام از دل رگ‌برگ‌های باریک و محصور میان تب‌وتاب فعل‌وانفعال‌های جهان به سوی شریان آرام آوندهای اصلی در جریان است…

در فصل تازه زندگی‌ام، ساعت‌ها با چوب و ابزار دست‌ورزی می‌کنم و هم‌زمان به کتاب‌ها و قصه‌ها گوش می‌دهم. صدای دل‌انگیز خرچ‌خرچ خراشیدن چوب با واژه‌ها و خیال‌های رقصان از جهان تخیل و ادبیات و گاه موسیقی درهم می‌آمیزد.

روایت دیگری هم از من در قالب طنز خودخنده‌زنی (self mockery) هست که می‌توانید اینجا بخوانید.