برنامه روزهایم در حال تغییر است. آزادی روزهای قرنطینه دارد تمام میشود.
خندهدار است که آزادی و قرنطینه را کنار هم گذاشتهام! ظاهرش غریب مینماید که آدم در قرنطینه که دراساس نوعی اسارت جبری است آزاد باشد.
ولی بیکاری هر عیب و ایرادی که داشته باشد دستکم در این روزهای اسارت برای من فرصتی فراهم کرد که بتوانم به یکی از مهمترین علاقههایم یعنی نوشتن بپردازم و بنیان آن را زیرورو کنم.
برای رهایی خودت زندان بساز
این جمله از شاهین کلانتری است -که این پردازش را مدیون آموزشهای او هستم.
منظورش این است که برای خود محدودیتهایی هوشمندانه ایجاد کن، مثلا از دیدن تلویزیون یا دنبالکردن اخبار خودت را منع کن.
[تا آزاد از قید اخبار و برنامههای لوس و بیمقدار تلویزیون از زندگیات لذت ببری.]
زندان قرنطینه را من نساختم. جبر کامل بود. ولی از محدودیت آن برای تجربه رهایی با نوشتن بهره بردم. اما حالا که یک قرارداد کاری بستهام، بیاختیار اضطرابی در وجودم افتاده است.
اضطراب یا ترس
اگزیستانسیالیستها میگویند ناشناختگی و وهمآلود بودن اضطراب را باید به یک ترس عینی و ملموس تبدیل کرد.
دارم به این فکر میکنم که اضطرابم مثل همیشه ترس از نرسیدن است. نگران آن کوه کار و برنامهام که همیشه بالای سرم حرکت میکند. درست مثل تکهابری که بالای سر پلنگ صورتی حرکت میکرد.
ترس از بدقولی و بهدنبال آن بیاعتبارشدن،
ترس از عقبماندن از دیگران،
ترس از عقربههای زمان
…
و اگر ادامه دهم، تا صبح باید از مجموعه تمامنشدنی گیروگورهای ذهنیام بنویسم.
تصویری که به ذهنم میآید، چیزی شبیه به زن ملوان زبل است که با آن دستوپاهای دراز دائم در حال سرخوردن و کلهپاشدن روی زمین پاتیناژ است.
ولی تصویری که دلخواهم است، خودم هستم که روی صحنه ذهنم آرام، با لذت و سرزندگی دارم رقص خودم را میکنم.
سطح بازی را عوض کن
برای عینیکردن چنین تصویری، شاید لازم است بهجای بازی در میدانی بزرگ با امکانات نامحدود، زندانهای تازهای بسازم.
زندانهایی نه برای اسارت و رنج بلکه محدودههایی هوشمند برای بازی آزادانه و لذتبخش اولویتهایم.
بهقول آلبرت انیشتین:
«ما نمیتوانیم مشکلاتمان را با رویکردهایی در همان سطحی که آن مشکلات را بهوجود آوردهایم حل کنیم.»
برای ادامه آزادزیستی در قرنطینه، شاید بهتر است مرحله تازهتری را از «بازی» امتحان کنم.
چطور؟
الان نمیدانم. باید اول بازیاش کنم!
آخرین دیدگاهها