زندگی یک روایت است

زیستن به معنای اندیشیدن و به‌تعبیری، روایت‌کردن است.

هانا آرنت

۱
رابطه من و روایت

حکایت از خیلی وقت پیش شروع شد ولی از آن روز که برای نخستین بار درباره نوشتن نوشتم رابطه‌ام با روایت جدی شد.

رابطه‌ای پیوسته در چالش و خیزش. مثل بچه‌مدرسه‌ای که هر روز با تجربه‌ای تازه به خانه برمی‌گردد. یک روز با مچ پای دررفته در بازی فوتبال، روز بعد با جایزه‌ای کوچک که برای خواندن شعری در کلاس از معلم گرفته است و روز دیگر با کفش دهان‌باز‌کرده در دویدن در زمین آسفالت مدرسه.

لای این افت‌وخیزها من با روایت زندگی کردم. قهر کردم. آشتی کردم. از او آموختم. بارها از او گریختم. و باز دل نکندم.

به دهان آدم‌هایی که روایت‌هایم را خواندند و شنیدند چشم دوختم. امید بستم و ناامید شدم. به عمق چشم‌های خودم در آیینه چشم دوختم. گیج و سردرگم شدم. رها کردم. خودم را. روایت را هم. دوباره در آغوش کشیدم. خودم را. روایت را هم.

روایت‌ها در خواب. روایت‌ها در بیداری. روایت‌ زبل خان زندگم‌ام است. کافی‌ست دست دراز کند و گلویم را فشار دهد. یا از شمیم بویی آشنا و ناآشنا خاطره‌ای را بیرون بکشد. لاشه خاطره را. سوگواری کند. جشن بگیرد. برقصد در آن خاطره. لهش کند آن را. ریزریزش کند.

ویرانگر ماهری‌ست.

بعد ذره‌ها را بپراکند در هوا. تند و تند عکس بگیرد از رقص ذره‌ها در نور. و بگذارد تا خودشان شکل بگیرند. دستش را دراز کند و حجم‌های تازه را در هوا بگیرد و مثل قاصدک فوتشان کند. بروند پی زندگی‌شان.

بعد دلش تنگ شود دوباره. بخواهد خودش همان خاطره را بسازد. درمانده شود و گوشه‌ای کز کند.

روایت هم گاهی غمش می‌گیرد. غصه می‌بافد در دلش. آتش هم می‌گیرد دلش. نابود هم می‌شود. خاکسترش پرواز می‌کند. می‌رقصد در نور. دوباره شکل می‌گیرد. دوباره می‌افتد به جان من.

۲
کارخانه نقد

داستان می‌نوشتم. داستان‌هایم را دوست داشتم چون داشت چیزی را با قلاب از عمق آب می‌کشید و بیرون می‌آورد. می‌سپرد به اسب سرکش خیال تا با خود به دشت‌های بی‌مرز ببرد. در آنجا رهایش کند تا آن چیز خودش را پیدا کند. خودش را بسازد و دوباره سوار اسب شود و برگردد و این بار سوار بر یال قلم.

از داستان پس کشیدم. شاید برای این بود که دنیای برساخته خودم را برای آنکه مقبول شود باید می‌سپردم به سلاخ‌خانه نقد. به کارخانه عظیمی از فن و دانش طبقه‌بندی‌شده در قفسه‌های طولانی.

داستان را از روزنه روی در کارخانه می‌فرستادم و وقتی ساعتی بعد آن را از روزنه کناری تحویل می‌گرفتم، تکه‌پاره‌ای از خرده‌کلمات کج‌ و کولی بود که سر هر قفسه تکه‌ای از آن کنده شده بود. از روی ریل کارخانه عبور کرده بود و جلوی هر قفسه چنگالی تیز و سهمگین بر آن فرود آمده بود.

کارخانه نقد غولی هزار ساله برایم جلوه می‌کند که پیکره همه داستان‌ها و رمان‌ها را بلعیده و روح آن‌ها را مکیده است و با برچسب‌های بزرگی که روی تنه هر کدام می‌زند آن را از روحی که نویسنده‌اش در آن دمیده دور می‌کند.

۳
کارخانه را چه کسی ساخته است؟

ادعای بزرگی است ولی آیا به جز صد یا دویست یا نهایتا پانصد اثر داستانی شامل رمان یا مجموعه داستان کوتاه چه تعداد توانسته‌اند روح خود را از لای چنگال صُلب انواع ادبی و فوران ایسم‌ها نجات دهند؟

تکلیف این همه ادبیاتی که همواره در ذهن یک انسان زنده با گوشت و پوست و خون و احساس خلق شده است چیست؟

شاید: انتخاب طبیعی ادبیات. شبیه به انتخاب طبیعی در اصل انواع داروین.

هر موجود زنده‌ای که بتواند سازگاری بیشتری با طبیعت و اکوسیستم زمانه خود داشته باشد بخت بیشتری برای بقای نه‌فقط خود، بلکه برای بقای گونه خود خواهد داشت.

به‌همین ترتیب،‌ هر اثری که به‌شکلی با اندیشه، سبک زندگی و سلیقه زمانه زیست خود، با روح کلی حاکم بر عصر خویش هم‌نواتر باشد؛ از لای میله‌های چنگال بزرگ عبور می‌کند و در یکی از قفسه‌ها جا خوش می‌کند.

به‌قولی: هنرمند همواره محصول زمانه خویش است.

همیشه استثناهایی هم وجود دارند. اما آنچه در ذهن من پاسخ خود را نمی‌یابد، این است:

کارخانه را چه کسی ساخته است؟

خود هنرمند یا نویسنده تا کجا در تعریف مکاتب و انواع ایسم‌ها، انواع دسته‌بندی‌ فرم‌ها و شیوه‌های بیان محتوا، و بهتر است بگویم تا کجا در طراحی چنگال‌های نقد نقش دارد؟

پاسخ هر چه که باشد، چه بگوییم همواره گفتمانی، با هسته معناسازی قدرتمند، غالب می‌شود و گفتمان‌های دیگر را به حاشیه می‌کشاند و چه هر یک از عناصر سوژه، ابژه، مخاطب و نوع خوانش در کشمکش و بده‌بستان با یک‌دیگر در این مسیر نقش داشته باشند، باز هم:

تعداد بی‌شماری از آثار و خالقان آن‌ها از سوراخ‌های ریز و درشت غربال‌‌ها می‌ریزند و هرگز شنیده نمی‌شوند.

حالا فرض کنیم هیچ غربالی نبود و همه آثار ادبی و هنری همه آدم‌ها راه به چاپخانه‌ها و گالری‌ها و تماشاخانه‌ها و … راه پیدا می‌کرد. آن وقت تعریف ادبیات قطعا متفاوت می‌شد.
ادبیات دیگر یک هنر عالی با اصول زیباشناسی خاص نبود که در هر زمانه جلوه‌ خاصی از آن نمایان شود و درنهایت به یک ردیف از قفسه‌های کارخانه اضافه شود.

ادبیات تبدیل می‌شد به یک امر روزمره، کسالت‌بار و بی‌ارزش.

درست مثل این بود که انواع پروانه‌های رنگی در تمام فصل سال به‌سان مگس و پشه‌های ناچیز دائم در اطراف ما و در چشم‌وچال ما می‌چرخیدند و می‌ماسیدند به لباس سفید آدم.

اما آن ارزش‌ها، آن اصول زیباشناسی و آن عنصری که تعیین می‌کند چه چیز تا چه اندازه کسالت‌آور یا مهیج احساس و شور زندگی است کجا هستند؟ از کجا می‌آیند؟

آیا اکنون در دام تسلسل افتادم؟

تنها نقطه اتکای نویسنده عشق و باور او به راهی است که می‌رود و به کاری است که می‌کند.

محمود دولت‌آبادی، نون نوشتن

۴
گردنه تکنیک

حاصل تجربه من از ۷ یا ۸ دوره داستان‌نویسی از کارگاه حضوری گرفته تا دوره‌های آنلاین این بود که به‌کلی از نوشتن داستان بیزار شدم.

این نوشته شکوائیه‌ای علیه کلاس‌های داستان‌نویسی نیست.

صرفا تجربه خود من است از دوره‌هایی که عصاره آموخته‌هایم را از آن‌ها می‌توانم در این‌ها خلاصه کنم: عناصر داستان، سبک‌های داستان‌نویسی در ایران و جهان و نقد ادبی.

و همه این‌ها مخصوصا این آخری ضربه مهلکی بود که عضلات داستان‌نویسی و اساسا قصه‌پروری را در من فلج کرد.

چون سبب شد قبل از اینکه دست به نوشتن ببرم، ساعت‌ها یک گوشه بنشینم و درباره انتخاب زاویه دید، نوع پیرنگ، بزنگاه داستان، زبان روایی، نقد ساختارگرا یا پسااستعماری یا فمینیستی یا گفتمان انتقادی فکر کنم.

ایده‌های اولیه را در ذهنم خط بزنم و شمایل و گفت‌وگوهای شخصیت‌هایم را به هم‌ بریزم.
از ناتورال به رئال، از سوررئال به گروتسک و از مدرن به پسامدرن…

و دست‌آخر، یا نطفه در شکم خیال و اوهام تکنیک‌زدگی جان می‌داد و می‌پوسید و یا روایتی بی‌یال‌واشکم زاده می‌شد و به گورستان ایده‌ها و آمال نوشتن می‌پیوست.

به همه این‌ها آن ویژگی ویرانگر کمال‌گرایی را هم اضافه کنید و آن وقت چیزی که برایم می‌ماند حسرت و بیزاری از خویش و به‌ویژه ناتوانی و بی‌عرضگی‌ام در نوشتن.

نمی‌دانم چند نفر، چند انسان در تاریخ بشر مثل من با روالی شبیه به این که گفتم دست از نوشتن کشیده‌اند و با درماندگی و یا حس انکار خویش به همان جمله معروف رسیده‌اند که:
نویسندگی [ یا داستان‌نویسی] استعداد می‌خواهد. کار هر کسی نیست.

سال‌ها در حسرت نوشتن می‌سوختم و گاه ناخنکی به آن می‌زدم. و ازآنجا که دل نمی‌دادم بازی جدی نویسندگی را شروع کنم، خودم را نویسنده نمی‌دانستم.

۵
من نویسنده‌ام

یک جایی من از این موش‌وگربه‌بازی‌های خودم با نوشتن خسته شدم. راه افتادم ببینم ریشه این با دست پس زدن و با پا پیش‌کشیدن‌ها چیست.

تا یک مدت زمزمه می‌کردم من یک نویسنده‌ام. بعد دیدم به مذاقم خوش آمد. چون درست از وقتی باور کردم که یک نویسنده‌ام بیشتر نوشتم. منظم‌تر و هدف‌دارتر.

بازی شروع شده بود. حالا می‌خواستم شیرینی نوشتن را به دیگران هم نشان دهم. در یک جمع چهل-پنجاه نفره بلند شدم و گفتم:

هر انسانی یک روایت است. و هر انسانی بهتر از دیگران می‌تواند نویسنده روایت خویش از زندگی باشد.

همه کف زدند. به شوق آمدند. و شاید هم در دلشان به من خندیدند. همان‌طور که چند روز بعد خودم هم خندیدم. هه! مگر می‌شود هر آدم یک نویسنده باشد؟

از دهان آدم‌های دیگر هم شنیدم این را. مخصوصا از نویسنده‌هایی که حرفه‌شان نویسندگی بود. شبیه به توهین بود. یا دست‌کم‌گرفتن هنر و تخصصشان.

یا دست‌کم‌گرفتن انتخاب طبیعی که آن‌ها را نویسنده کرده بود و مثلا کسی مثل من را آواره خیال نویسندگی.

۶
قایم‌باشک

بازی من با روایت شروع شد. اول از یه‌قل‌دوقل شروع کردیم و بعد رسید به منچ و مارپله.

هر بار که می‌نوشتم، در هر کجا، مثل شش آوردن در تاس‌انداختن بود یا رسیدن پای یک نردبان ترقی. بعد منتظر می‌ماندم تاس عدد خوبی بیاورد برایم و زودتر مرا به مقصد برساند. اما مارها در کمین نشسته بودند و مدام نیش می‌زدند.

بله. نوشتن مداومت می‌خواهد. نگه‌داشت و پایداری می‌خواهد تا در برابر نیش‌های بی‌امان ترس،‌ کمال‌‌طلبی و انزجار از نوشته خود فرونپاشی و فقط بازی کنی.

بازی به قایم‌باشک کشیده شد. هم در نوشتن و هم در خواندن. وقتی چشم‌هایت بسته باشد، خودخواسته در تاریکی فرو می‌روی. مثل این است که چشم بسته تو را در انکار نگه می‌دارد. انکار از مسئولیت تحقق رویای خودت در زندگی.

۷
ویروسی که تاریخ را دوشقه کرد

کرونا آمد. با مرگ، با دلهره، با وحشتی فراگیرنده از راه رسید. زندگی را فلج کرد. زمین را چندصباحی آرام کرد. تاریخ را دوشقه کرد. آدم‌ها را مهربان کرد. آدم‌ها را به‌ درنگ واداشت.

شتاب پوچ روزمره را خواباند. پته سیاست‌چی‌ها روی آب انداخت، بیشتر از همیشه.

و من را منظم کرد به نوشتن. استوارتر از همیشه.

 

نویسنده با نوشتن سطرهایی، روی کاغذ، از بودن و هستن خودش خبردار می‌شود.

آرتور کریستال

۸
هر انسانی یک روایت است

از اول هم بازی من با روایت از همین یک جمله شروع شد. و حالا در مسیر شخصی روایت خود از آن افتاده‌ام.

ادبیات با هر نگاه، با هر دستگاه، یا به بیان اغراق‌آمیز من، کارخانه‌ای از نقد و اصول زیباشناسی‌اش یک هنر است. ارزش داستان‌ها، رمان‌ها، شعر‌ها، زندگی‌نامه‌ها، مقاله‌ها، جستارها و انواع گونه ادبی که در تاریخ ادبیات برجسته شده‌اند همواره سر جایشان باقی است.

اما دیدگاه گزینشگر در ادبیات همواره روایت‌های شخصی آدم‌ها را از دایره ارزش و اعتبار ادبی تقلیل داده است.

آنچه تلاش کردم در پشت روایت شخصی خودم بیان کنم، اهمیت نوشتن به‌مثابه ابراز و کنش انسانی است.

ربطی به شغل یا تخصص نویسندگی ندارد. هر انسانی می‌تواند آنچه را دیده و شنیده و درک کرده به زبان ویژه و انحصاری خویش بازگو کند.

روایت هر انسان از کل هستی کنش او در برابر آن است.

من تنها این را می‌دانم که در وضعیت نقطه سر خطم. همه آب‌راه‌ها، رودخانه‌های کوچک و بزرگ در نقطه‌ای که الان بر آن ایستاده‌ام به‌ هم رسیده‌اند و یکی شده‌اند. از نقطه فردا بی‌خبرم اما

همواره در نقطه‌سرخط بودن از چنگال هیچ کارخانه‌ای ترسی ندارد.

همواره در نقطه‌سرخط بودن هیچ ادعایی را به جهان اثبات نمی‌کند.

همواره در نقطه‌سرخط بودن میل به تازه‌شدن به حرکت و جوشش دارد.

همواره در نقطه‌سرخط‌بودن یعنی:

  • می‌خواهم بدانم پس می‌نویسم
  • می‌خواهم بنویسم پس جست‌وجو می‌کنم
  • می‌خواهم جست‌وجو کنم پس می‌خوانم
  • می‌خواهم بخوانم پس بازی می‌کنم
  • می‌خواهم بازی کنم پس لذت می‌برم
  • می‌خواهم لذت ببرم پس روایت می‌کنم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط