گوجهسبزخورا، گوجهسبزشناسا
نوبر بهاری، گوجهسبز شهریاری
خوشمزه، خوشخوراک
درجه یک!
گوجهسبز ببر کیلو هفت هزااار
بیا مشتری (؟) کارتون هم داریما…
از کودکی گوشدادن و تشخیصدادن صدایشان و اینکه چه چیزی میفروشند، چی میخرند و خدمات خود را چطور معرفی میکنند برایم جالب بوده است.
چه اینها که پشت وانت خوراکی و میوه و سبزی میفروشند یا آنها که آهنآلات و قراضهجات و لوازم خانه میخرند و چه نمکیهای چرخدار و یا دستفروشان پیاده که محله به محله راه میافتادند و با مردم مراوده میکردند.
از مرد کوتاهقد با موهای جوگندمی کوتاهی که هر هفته جنس تازهای میآورد و میفروخت، یا آن پیرمرد خمار مچالهشدهای که روی دوشش چند قواره سفره میکشید و با همان لحن «آتقی» میخواند:
«مُشــــــَــــــــــــــــــــــــنّــــــــــــــــــا…..» (به مشمع یا همان مشمای محاورهای خودمان میگفت مشنّا)
یا آن آقای بزاز چشمآبی موسفیدی که کلاه پشمی مثلثی روی سرش میگذاشت و طاقهای پارچههای زربفت و ساتن و لینن و چلوار و نخ و کتان اعلا، رنگبهرنگ، روی چرخ چوبیاش از این کوچه به آن کوچه قیژقیژ میکرد و به زنها پارچه قسطی میفروخت.
دفتری هم داشت که اسم و حساب همه زنها را با خطی اکابری و درشت نوشته بود و هر قسطی که پرداخت میشد، خط ضخیمی روی عدد بدهی قبلی میکشید.
و حتی جعفرآقای وانتی که میوه و سبزیجات میفروخت و همیشه بعد از اینکه گل جنسهایش را در کوچه خورشید میفروخت (لابد ازمابهترون در آن ساکن بودند) و بعد میآمد پشت کوچه ما، ورودی پارک، میایستاد و با زنها چکوچانه میزد.
آنقدر چکوچانه زد که پولی جمع کرد و با آن عمرهای هم رفت و از آن به بعد شکمسیرتر شده بود و به زنها اجازه سواکردن هم نمیداد.
خیلی وقتها هم کلمات و آوازها و بازاریابی کلامیشان را اشتباه متوجه میشدم.
مثل آقای موسوی [بهگمانم خدابیامرز] که لحافدوز قدیمی محلهمان بود و با آن لهجه شمالیاش بلند داد میزد:
پرِ لحافدوزیــــــــــــــــــــــــــــه… و من همیشه میشنیدم:
آره لحافدوزیـــــــــــــــــــه…
و اصلا هم برایم سوال ایجاد نمیشد که این «آره» مثلا تاکیدی است یا خبری یا چی؟!
یک بار هم چند سال پیش صبح رفتم بیرون برای خرید نان. یکی از همین وانتیها اول صبحی شروع کرده بود طوماری میخواند که لوازم خانگی، آهنآلات و … ميخریم. یادم نیست دقیقا چه میگفت ولی بلاغت و توجه به تاکیدات الحانیاش در نظرم ماند.
یکی دو ساعت بعد برای کاری در خیابان ولیعصر بودم، نزدیکیهای تجریش. یکهو دیدم همان وانت با همان رنگ و لعاب و مهمتر اینکه با همان صدای بلیغ و فصیح عینا همان متن را تکرار میکند.
یاد تئوری همزمانی افتاده بودم و با خودم گفتم: یعنی چه حکمتی هست که من و این آقای قراضهخرنده هممسیر شدهایم؟
شاید باورتان نشود ولی دوساعت بعد که کار من تمام شده بود و داشتم به خانه خودمان نزدیک میشدم، همین صحنه تکرار شد.
این دیگر خارج از ظرفیت همزمانیپذیری مغز من بود. یک جای کار ایراد داشت و برای همین تا رسیدم خانه، آن را برای خواهرم بازگو کردم.
آن وقت بود که به فناوری ضبط و پخش صدای آماده در این صنف عزیز پی بردم.
و بهاینترتیب، همه تصوراتم از مردی که بیخبر در طول یک روز، همزمان و هممسیر با من، تهران را از پایین به بالا و بالا به پایین گز کرده بود فروریخت!
…
صدا از کوچه پشتی میآمد. بعد مثل اینکه دور زده بود و آمده بود توی کوچه ما. پریدم دم در حیاط که هم گوجهسبز هفت هزار تومنی شهریاری بخرم و هم ببینم آیا این هم صدای ضبطشده است یا واقعا خود فروشنده یا راننده همکارش بلندگو بهدست گرفته و با حنجره خودش بازاریابی گوجهسبزها را اجرا میکند.
وانت در حرکت بود و داشت از در خانه ما دور میشد. دو نفر بودند. یکی که پشت وانت نشسته بود و پاهایش را آویزان کرده بود و دیگری که پشت فرمان بود و دهنی بلندگو در دست چپش از شیشه ماشین بیرون بود.
آخرین دیدگاهها