پیشدرآمد
اسم این جستار را گذاشتهام جستوجورنوشت! چون همانطور که ریشه کلمه جستار از جستن آمده، بهواسطه نوشتن این متن میخواهم احوالات خود را بجورم و حین نوشتن کندوکاوهایم مسیر خود را هم روشن کنم. به این معنا که جستاری بیته است و همواره با تجربه زیستهام میتواند ویرایش شود.
۱. شاقولم کو؟
یکی از دغدغههای این روزهای من برقراری تعادل است. بین کاری که برای کسب درآمد انجام میدهم و کار دلی خودم یعنی تولید محتوا: خواندن، دیدن، شنیدن و نوشتن.
این موضوع را انتخاب کردم که با نوشتن آن فکرم را منسجم کنم و بهواسطه آن بینشی نسبتا بهتر و جامعتر به معلومات و مجهولات خودم پیدا کنم. درپایان این سفر ممکن است به راهکاری برای حفظ تعادل برسم یا نرسم. شاید مستمسکی موقتی پیدا کردم یا شاید هم دائمی. اما خوب میدانم آنچه به آن نمیتوان دل بست، برنامهریزی دقیق آینده است.
و آنچه که میتوان به آن امید داشت خود اراده آزاد و آگاهانهام است که هر لحظه میتواند جهتیابی کند، درست یا غلط، و دوباره در دل جاده به حرکت خود ادامه دهد.
اگر خواندن این یادداشت برای یک نفر، فقط یک نفر که شبیه چنین مسئلهای را داشته باشد، سودمند باشد، آن وقت من آرد خود را بیختهام، الک را هم آویختهام.
پس این سفر را با خوان اول، یعنی گلدرشتترین مانع، آغاز میکنم.
۲. ماراتن با عقربههای گریزان
بزرگترین مانعی که در ذهنم برای خود ساختهام زمان است.
مانعی که در همه زندگیام با آن سروکله زدهام. زمان برای من تداعیکننده عقبماندن دائمی از عقربههای همیشه فاتح است. نرسیدن مداوم. ناکامی پیوسته در بهثمررساندن ایدهها و فکرها و نقشهها…
اوج شناخت من از زمان وقتی اتفاق افتاد که خودم را در میدان مسابقه مارتون با زمان یافتم. درست مثل دوندهای که عرقریزان بهدنبال حریف قدر و دسترسناپذیر خود میدود و همواره در حسرت «رسیدن» به یکقدمی او خودش، مسیرش و حتی خود دویدن را تباهشده میبیند.
درست مثل یک کوهنورد که تمام مسیر را با خیال رسیدن به قله میدود و بهتنها چیزی که چشم میدوزد، مسیر دویدنش و ارزیابی هرلحظه سرعت دویدن، مسافت مانده به قله، شیب مسیر و انتخاب راههایی است که او را زودتر به مقصد و مقصودش قله برساند. و حتی وقتی میرسد، هوای قله آنقدر سرد و طوفانی است که مجالی برای لذتبردن از فتحالفتوح خویش ندارد و ناچار است خیلی زود برگردد تا شبنشده به مکان امنی برسد.
۳. درد رسیدن
ولی واقعا چه میشود که ترمز همه دویدنها را بکشیم و اندکی به این بیندیشیم که: «چه میشود اگر من به آن چیزی که میخواهم برسم؟» و «چه میشود اگر نرسم؟»
پاسخ پرسش اول شاید بیشتر از جنس لذت چشیدن موفقیت (که هنوز نمیدانم یعنی چه؟!) باشد یا احساس قدرت، برتری یا امتیازی بزرگ برای درخشیدن در میان دیگران…
و دومی را پاسخدادن شاید کمی تلخ و ناخوشایند تلقی کنیم. اگر نرسم، حس ضعف و بدبختی خواهم کرد، جلوی چشم همه خوار و حقیر خواهم شد، هیچ کس من را نگاه هم نمیکند چه برسد به اینکه ترهای هم برایم خرد کند…
همین امتیازهای ویژهای که رسیدن یا نرسیدن به ما میبخشد یا از ما میگیرد میشود ملاک و انگیزه ما برای حرکت، برای ادامه زندگی. در هر رسیدن یا نرسیدنی به هر شکلی در زندگی هم جاری و ساری است.
پرسش سوم من این است:
ریشه همه این امتیازهای دادهشده و گرفتهشده چیست؟
گرترود استاین میگوید:
«تا تو به آنجا برسی، آنجا دیگر آنجا نیست.»
۴. سحرخیزی
مانع بعدی تنظیم ساعتهای خواب و بیداری است که به معمای بزرگ این روزهایم تبدیل شده است.
من همواره خودم را آدم شببیداری میدانم که فعالیت ذهنی و کارآمد خود را از ساعتهای عصر تا نیمهشب آغاز میکند.
گمان کنم تنها دوره سحرخیزیام مربوط میشود به دوره دبستان و راهنمایی که عادت داشتم صبح زود بیدار شوم و به درسومشقم بپردازم. حتی یادم هست یک روز صبح زود بیدار شده بودم و از صدای صوتمانند و ممتد تلاش آب سماور برای جوشآمدن یک انشا درباره مردم بیچاره و مظلوم فلسطین نوشتم! بماند که خانم معلم باور نکرد آن را من نوشتهام و اصرار داشت که بداند چه کسی آن را برای من نوشته است.
بارها در زندگیام تلاش کردهام شبها زودتر بخوابم تا بتوانم صبح زودتر بیدار شوم.
در زمان دانشجویی یک نمایشگاه یک هفتهای برای یک استاد هنر مشبککاری (نامش را فراموش کردهام) در حیاط دانشگاه راه انداخته بودند. درست روبهروی ورودی دانشکده هنر، کنار درخت توت بزرگی که همه با آن خاطره داشتند.
استاد با لهجه شیرین کرمانیاش درباره هنر و زندگیاش که به پای مشبکهای چوبی پرنقشونگار صرف کرده بود حرف میزد و مغار را با ضربههای استادانه به چوب میکوفت. تنها جملهای که از او به یادم مانده این است:
«من از استادم یک جمله شنیدم و آن را آویزه گوشم کردم و تابهحال جز خیر و برکت از آن ندیدهام:
هر روز صبح یک ساعت زودتر بیدار شو تا به همه کارهایت برسی.»
آدمها دراساس در واکنش به چنین جملههای قصار و درخشان دو دستهاند:
- آنها که جمله را برمیدارند، مثل یک گوشواره نگینی از دو طرف میچسبانند به لاله گوش و عمری را با آن زندگی میکنند و استفادهاش را میبرند، مثل خود استاد کرمانی مشبککار.
- آنها که جمله را برمیدارند، برای اینکه یکوقت از گوششان نیفتد آن را فرو میکنند در آهن مذاب، درش میآورند و میگذارند سرد شود، بهسرشان میزند اگر جمله آهنی در گوششان زنگ بزند چه؟ این است که با دقت و وسواس آن را رنگ میکنند. برای تثبیت رنگ روغن جلا به آن میزنند…
(این روند همواره ادامه مییابد. چون این دسته از آدمها قائل به پردازش ایده قبل از عمل هستند و ازطرفی، پردازش هرگز در ذهن آنها کمال نمییابد و آماده اجرا نمیشود)
من همواره در دسته دوم بودهام. آنقدر که حسرت همیشگی اجرای این کلام را کشیدهام و هربار که خواستهام امتحانش کنم با اولین خوابآلودگی و گیحی و منگی که بهسراغم آمده رهایش کردهام و با خود گفتهام: نه آقا جان این روش به کار ما نمیآید. همین مدلی که هستم برای من بهتر است.
دقیقا همین روزها به همین درد سکون و رکود رسیدهام که بهجای بهجانخریدن سختی این مانع و ردشدن از آن گیر افتادهام به بهانهتراشی.
اصلا یکی از دلایل توقف در تداوم نوشتن همین یادداشت هم مقاومت ذهنی در همین باب بوده است. مصرانه در پی اجرای برنامهای هستم که هم خوب بخوابم، هم صبح زود بیدار نشوم و هم به همه کارهایم برسم.
شاید هم این بهنوعی تقلای خوداستثناپنداری است، که حاصلی جز هزینهدادن زمان ندارد.
وقتی همه آدمها این راه را رفتهاند، وقتی برهان بر خسران گواهی میدهد، وقتی میدانی هرجا که ترس هست خاستگاه رشد است، تو میمانی و پیوسته جستن پناهگاهی برای تراشدادن استثناها از سنگی که فقط باید بلندش کنی تا جاده هموار شود به رفتن.
۵. از بالا ببین!
سالها پیش یک روش مندرآوردی برای بهتر دیدن مسئله در خیال خود ساختم. با خودم فرض کردم نشستهام روی کف اتاقی و دارم با مدادرنگی روی کاغذ بزرگی نقاشی میکشم. وسط کار متوجه میشوم بعضی از مدادهایم گم شدهاند و تازه این چیزی که روی کاغذ درآمده اصلا آنی نبود که از قبل در ذهن خود پرورانده بودم. چهکار کنم؟
تصور کردم که شبیه به رویاهایم از روی زمین بلند میشوم و تا چسبیدن به سقف ادامه میدهم. حالا میتوانم از فاصلهای دورتر به نقاشیام نگاه کنم و طرح و نقشه آن را کلیتر ببینم. همینطور میتوانم ببینم که مدادها را تا کجای اتاق پراکندهام و هرکدام را باید از کجا بردارم.
این مدل ذهنی خیلی جاها حتی خیلی وقتها ناخودآگاه به من کمک کرده تا از شرایطی که در آن دستوپا میزنم فاصله بگیرم و با دید وسیعتر و کلیتری آن را ببینم.
و حالا این روزها که حس میکنم تعادل کافی و مناسبی در توزیع وقت برای کارهای زندگیام ندارم، این روش شاید به روشنشدن این سؤالها به من کمک کند:
- تعادل را برای چه میخواهم؟
- چه چیز در کارهایی که اصرار دارم انجامشان بدهم هست که نرسیدن و وقتنگذاشتن برایشان اینهمه اضطرابآور است؟
- عاقبت این همه شتاب یا تقلا یا بهجانخریدن سختی راه چیست؟
- اینهمه که دم از درمسیربودن میزنم، اصلا کجای آن ایستادهام؟ نکند این هم خودش من را گرفتار توهمی پیشرفته کرده و دارم خودم را گول میزنم که «دارم از مسیرم لذت میبرم و رسیدن برایم مهم نیست»…
از بین این پرسشهای ساده که فضای فکریام را اشغال کرده، سومی بیشتر توجهم را جلب میکند. حالا برای اینکه تکلیف خودم را با مسیری که انتخابش کردهام مشخص کنم، پرسشهای تازهتری در نظرم میدرخشند:
- مسیر انتخابی تو چیست؟ اولویت اصلی که برای حرکت و پویش در زندگیات داری چیست؟
- چقدر حاضری بقیه علايق و سلایقت را فدای این یک مسیر کنی؟
- چه هزینهای لازم است بپردازی؟
- چطور میتوانی هر لحظه تشخیص دهی که درحال دستوپا زدنی یا داری در جریان طبیعی پیش میروی؟
هنوز هم مطمئن نیستم از زندگی چه میخواهم! بهتر است بگویم نسخهای برای کل زندگیام ندارم. هروقت پیچیدم، خودم همراه نسخهام پیچیده شدم.
پس تلاش میکنم از انتزاعهایی که برنامه کل زندگی، موقعیت من در برابر هستی و آغاز و پایان جهان را تعریف میکنند پرهیز کنم. چون میدانم خارج از محدوده درک و فهم و شعور من است.
ولی این را خوب میدانم که همین حالا در موقعیتی که هستم چیزی جز این نمیخواهم:
جهان را ببین و بشنو،
خودت را بنویس.
نمیدانم چقدر موفق میشوم و یا خواهم شد. اما دستکم در یکسال اخیر بسیاری از شاخوبرگهایم را هرس کردهام.
شاید بزرگترین هزینهای که من نیاز به پرداخت آن دارم نظم شخصی و آنطور که از مصطفی ملکیان آموختم یکپارچهکردن ساحتهای ذهنی (خواستهها، احساسات و باورهایم) با ساحتهای بیرونی (گفتار و رفتارم) و به بیان دیگر صلح درونی مقدمه صلح بیرون است.
صلح درونی، یعنی انطباق و همسو بودن هر پنج ساحت با یکدیگر چیزی نیست که آدم بخواهد تلاش کند تا سرانجام یک روزی به آن برسد.
اتفاق و مواجهه هرلحظه وجود آدم است با خودش و دنیای پیرامونش. جریانی پیوسته است که همواره در آن شناوریم و تنها هنگامی که به آن آگاهی داریم میتوانیم تشخیص دهیم که با خودمان چندچندیم!
و اما نظم شخصی که حالا دیگر باور دارم بیش از هر چیز دیگری به عملگرا بودن و در میانه گود بازیکردن پیوند دارد. شاید بتوان گفت نیاز به نوعی تغییر یا تحول در عادتهای رفتاری دارد که مدتی است آن را درپیش گرفتهام و خوشبختانه مربی شایستهای هم در این راه دارم.
۶. تغییر رفتار
از بین همه فرمولها و نظریهها و برنامههای عملی برای تغییر عادتها، مدل شش مرحلهای پراچسکا و دیکلمنته بیشتر به دلم نشست که اساساً فرمول یا روش برنامهریزی نمیدهد ولی به خود من در شناسایی موقعیتم در مسیر نظمیافتگی کمک میکند.
بهطور خلاصه، این شش مرحله شامل پیشتأمل، تأمل، آمادهسازی، عمل، نگهداری و خاتمه است.
۱-۶. پیشتأمل: نوشتن خوب است ولی من که بلد نیستم.
پیشتأمل مرحله بیخبری و بیانگیزگی است. اساساً مشکلی در رفتار خود حس نمیکنیم که بخواهیم آن را تغییر دهیم.
برای آدمهای دیرپزی مثل من خیلی سال طول کشید – گمان کنم هنوز بشر به استفاده وسیلهای به نام زودپز برای مصارف شخصی پی نبرده است. اگر شما هم مثل من ازهرچمنگلی زندگی کنید و دلتان بخواهد تنه خود را پر از شاخوبرگ نگه دارید احتمالا دوره پیشتأمل طولانی را سپری میکنید.
۲-۶. تأمل: وقتی نوشتن را دوست دارم، چرا خودم نمینویسم؟
مرحله تأمل وقتی است که آدم از وضعیت موجود خود بیزار میشود و به این فکر میکند که میتواند از شر آن خلاصی یابد یا تغییرات مثبتی را در خود ایجاد کند. اما مدام آن را عقب میاندازد چون هنوز خودش را آماده رویارویی با تغییر نمییابد.
۳-۶. آمادهسازی: از چی، از کِی، کجا بنویسم؟
این مرحله هجوم ایدهها و برنامههاست، تصمیمگیریهای جدی، مقدمهچینیها، یافتن مربی، تهیه بسترهای لازم برای رفتار جدید…
۴-۶. عمل: بنویس آقا بنویس!
مرحله شکستن شاخ غول و وارد گودشدن که سرشار از انرژی و حرکت و پویایی است… البته اگر طاقت بیاوریم.
تا حالا، چهار نقطه عطف را در زندگیام به یاد میآورم که دل را به دریا زدهام و شروع به عملکردهام:
- دوران راهنمایی، با نوشتن دفتر روزانهنویسی؛ با اینکه بارها میخواستم نابودش کنم هنوز دارمش.
- سال ۸۰ یا ۸۱، با شروع موج وبلاگنویسی فارسی، من هم دستبهقلم شدم.
- سال ۹۳ یا ۹۴ با کارگاه داستاننویسی آنلاین منیرو روانیپور که بهتعبیر خودش ماها را انداخت وسط استخر عمیق نوشتن.
- قرنطینه کروناوی ۹۸-۹۹
۵-۶. نگهداری: دوام بیاور!
اینجاست که باید گفت شاخ غولشکستن هنر نیست، مهار غول شاخشکسته مهم است!
مرحله نگهداری شاید سختترین دوره هر تغییر و تحولی است. چون همه مانعها، بهانهها، بهتأخیرانداختنها، راههای فرار و ترسهایی که از مراحل اول یکییکی بر آنها غلبه کرده بودیم، حالا لشکری را گرد هم آوردهاند و بیامان هر روز تاخت میزنند.
حالا من خودم را در همین مرحله ميبینم. نگهداشت هرآنچه به آن معنا بخشیدهام، از آن خود کردهام و برایش هزینهها پرداخت کردهام.
همینجاست که همه راهی که تا کنون طی کردهام همزمان معنادار و تهی از هر معنایی میشود. معنادار از آن جهت که شیرینی گذر از موانع از ابتدا تا کنون، اثراتی که روی خودم و محیطم گذاشتهام، آنقدری هست که به ادامه قدمبرداشتن، حتی در گل غلیظ شک و قیر داغ محکمه درونیام بیارزد.
و بیمعنا از این دست که توبره سوراخ است. هرچقدر پر کنی، خالی است و دراصل برای پرکردن درست نشده. توبره باید خالی باشد تا تشنه یادگرفتن و پرسیدن و کشفکردن و دوباره خالیشدن باشد.
۶-۶. خاتمه: اگر نخوانم و ننویسم، میمیرم!
عادتی که پایدار شده باشد بهسختی به پیش از داشتن عادت برمیگردد.
۷. تعادل باکتری Vs تعادل انسانی
من در دانشگاه الزهرا میکروبیولوژی خواندهام و علاقه دیرینهای به باکتریها دارم. این موجودات تکسلولی که فقط کمتر از یک درصد کل گونههای شناختهشدهشان بیماریزا هستند، در زمان تحصیل در همان چهارسال طلایی کارشناسی منشأ الهام من بودند. حتی یادم هست که اولین و آخرین ارائهای که در آخرین کلاس درسی در ترم آخر داشتم درباره هوش باکتریها بود، برای درس تکامل زیستی.
یکی از بهترین درسهایی که از باکتریها گرفتهام، منحنی رشد آنهاست.
اگر اسم همه باکتریها و حتی مولکولهای تشکیلدهنده محبوبترین عنصر زیستی از نظر من یعنی DNA یادم برود، هرگز این منحنی را فراموش نمیکنم. شاید بهدلیل ارتباط عمیق معنایی که از آن گرفتم:
رشد باکتریها چهار مرحله دارد:
مرحله سکون (lag phase): ورود باکتری به محیط جدید زمان میبرد تا به شرایط موجود عادت کند و دستوپایش را برای حرکتی تازه بهسمت رشد و نمو جمع کند باکتری خوب رشد میکند و چاقوچله میشود ولی هنوز به آناطمینانی نرسیده که تکثیر خود را شروع کند. این مرحله را من بهار زندگی باکتریها میدانم.
مرحله رشد لگاریتمی یا تصاعدی (log phase): این مرحله ترکتازی باکتری است که با خیال آسوده از مهیابودن شرایط محیطی و برکت فراوان در آن، بهشکل تصاعدی تخموترکه خود را وسعت میدهد. یک باکتری دو تا میشود و هر کدام از آن دوتاها زنجیره دوتاشدن را آنقدر ادامه میدهند که ظرف مدت کوتاهی کل محیط پر میشود از نوهها و نتیجهها و حتی نسلهای خیلی بعدتر از ندیدهها؛ تابستانی پرجنبوجوش و پرهیاهو.
مرحله رکود (stationary phase): روزهای خوش با برگریزان و سرما سرانجام بهسر میرسند. چرا؟ چون همه این خاندان بزرگ مواد سمی دارند که در همان محیط دفع میشود و بهتدریج تجمع مواد سمی و تغییر اسیدیته محیط و کمشدن مواد غذایی اولیه سبب میشود که محیط رشد تبدیل به زندانی کثیف و ناخوشایند تبدیل شود. بعله روزگار غدارهکش غریبی است نازنین…
مرحله مرگ (death phase): و زمستان خاندان پرجمعیت ما از راه میرسد. بچهها دستهدسته بهکام مرگ فرو میغلتند. اینجا هم انتخاب طبیعی کار خودش را میکند؛ گرسنگان میمیرند و عده کمی که توان رقابت یا مقاومت بیشتری دارند میمانند، اندوختهشان را ته دلشان قایم میکنند و به شکمشان سنگ میبندند و به حالت خفته درمیآیند، به امید روزی که سرزمین موعود دیگری پیدا کنند، پر از آبادانی و هوای تازه در بهاری دیگر…
نکته همینجاست. یادم هست که استادمان میگفت دو نوع محیط کشت داریم برای باکتریها؛ دو جور سرزمین. محیط بسته و محیط باز. در محیط بسته، از اسمش هم پیداست، بعد از مدتی، یعنی رسیدن پاییز و زمستان، بیشتر باکتریها میمیرند ولی محیط باز یک سیستم مصنوعی است که همواره تروتازه میشود تا شرایط رشد و تکثیر باکتریها همیشه مطلوب بماند.
شبیه به دریاچههای مصنوعی پدرومادردار که سیستم تصفیه دائم دارند و آب بدبخت دریاچه نه راکد میشود، نه مدام بوی گند میدهد و نه اکوسیستم گیاهی و جانوری منطقه را بههم میزند.
این محیطها را در کارخانههای صنعتی تولید فرآوردههای میکروبی میتوان پیدا کرد. چند نفر میکروبشناس حاذق بههمراه صاحب سرمایه کارخانه که سودش را با استثمار باکتریهای مادرمرده بهجیب میزند نشستهاند و مدام شرایط را طوری تنظیم میکنند که باکتریها همیشه در حال رشد و نمو و تولید محصولات مفید برای آدمیزاد دوپا باشند. نه بازنشستگی، نه مرگومیری و نه افول تمدنی.
خب رشد باکتریها چه ربطی به حال و روز من دارد که بهدنبال تعادل میگردم؟
هیچ ربطی ندارد! جز اینکه یادآوری میکند که آن بهتأخیرانداختنها و ترسها و مانعهای شروع هر راهی جزء طبیعی مسیر است. فقط باید عبور کرد و خود را در کوره پرجنبوجوش تابستان انداخت.
و پذیرفت که در پس هر رشدی، نیازی هست به برقراری تعادل. درست مثل خوابیدن که لازم است تا سموم تشکیلشده در سلولهای مغز را دفع کند تا توبره خالی شود برای تجربههای تازه، پرسشهای تازه، کشفهای نو.
و آگاه بود که مرگ همواره پیشروست و پرکردن فاصله زنده بودن تا وادادن به آغوش مرگ در معناجویی و پویایی نهفته است.
تعبیر چهارفصلگونه از زندگی باکتری و مشابه آن زندگی انسانی شاید نوعی از همان نگاه کلی و فراتر از مسئله باشد. چنین نگاهی به من میگوید که:
تعادل هرگز پایدار و رسیدنی نیست؛ تعادل پیوسته در آیند و روند است.
تعادل زاده میشود، خرامان میرود، به شتاب میافتد، آهسته میشود و میمیرد. و دوباره از نو…
زندگی من هم پر است از چهارفصلهای بیشماری که همواره تکرار میشوند.
زندگی همه ما همین است گویا.
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باد آفتاب زر باغهای گل دشتهای بیدروپیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر بارانخورده بر کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن، عشقورزیدن
در غم انسان نشستن، پابهپای شادمانیهای مردم پایکوبیکردن
کارکردن، کارکردن، آرمیدن
چشمانداز بیابانها خشک و تشنه را دیدن
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تلهافتاده آهوبچگان را شیردادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاهگاهی زیر این سقف سفالین بامهای مهگرفته
قصههای درهم غم را ز نمنمهای بارانها شنیدن
میتوان گهواره رنگینکمان را در کناره بام دیدن
یا شب برفی پیش آتشها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران برپاست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
سیاوش کسرایی
از منظومه آرش کمانگیر
2 پاسخ
برای من هم عملا روز از ظهر به بعد استارت میخوره. به این معنی که از صبح که بیدار میشم تا ساعت دو و سه بعد از ظهر هیچ کار مفیدی انجام نمیدم و خیلی دیر استارتم میخوره. میدونم که اگه از صبح مشغول به کار بشم راندمان کارم بیشتر میشه اما خوب چه کنم که نمیشه که نمیشه:(
منم مثل خودتم مینو جانم. تغییر عادت برای ما سخته ولی بهنظرم سخت میگیریم به خودمون که میخوایم خیلی زود این اتفاق بیفته.