قلعه بی‌بارو

پیکره فرسوده اتوهای ولنگار و نعش غبارآلود جاروبرقی‌های تل‌انبارشده روی هم با کیسه‌های آویزان پر از لولاهای لوله‌ها و خرطوم‌های سیاه و خاکستری که کف مغازه را فرش کرده‌اند…

همه چیز آشفته و درهم، بدون هیچ فرمول یا خط‌سیری که از این هم‌آیی و مجاورت‌های ناهمسان معنایی برسازد و با همه این‌ها آرامشی عجیب که در هوای اینجا همراه با بوی سوختگی سیم‌ها موج می‌زند.

«من عاشق مغازه‌تون شدم»!

این بهترین جمله‌ای بود که بعد از گرفتن اجازه برای عکاسی از مغازه می‌توانستم بگویم.

تصدیق می‌کنم که هیچ نشانه‌ای از چاپلوسی در آن نبود. برق چشم‌هایم می‌توانست شهادت بدهد ولی کسی آن را ندید. وقتی از او خواستم که اجازه بدهد عکس بگیرم، چیزی نگفت و فقط خودش را کناری کشید تا در عکس نباشد. سرش پایین بود و برق چشم‌هایم را ندید. وقتی گفتم عاشق مغازه‌اش شدم، خندید و چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم. اما معلوم بود که پسِ انکار شرمسارانه‌اش، رگه‌های لذت را زیر پوستش مهار می‌کند.

آستین‌های پیراهن سورمه‌ای را تا زده بود و دکمه‌ها را باز گذاشته بود. موهای سفید و نازک سینه‌اش از یقه عرق‌گیر سفید بیرون ریخته و برجستگی استخوان ترقوه زیر رگ‌های برآمده گلو روی پوست روشن کاغذی‌اش حواس آدم را جلب می‌کرد. عینک بزرگ روی قوس ظریف بینی جاگرفته بود و چشم‌هایش را درشت‌تر و شفاف‌تر از آنی نشان می‌داد که بود. با موهایی سفید که تارهایی از آن هنوز تن به سپیدی و بی‌رنگی نداده بودند.

ثریا تا آن موقع داشت با چند لوله و خرطوم جاروبرقی ور می‌رفت تا یکی را که به مدل جاروی خودش می‌خورد بردارد. فرصتی پیدا شده بود تا سؤال‌هایی را که هیچ وقت از مرد نپرسیده بود یا رویش نشده بود بپرسد. درباره آن دُم آویزانی که معلوم شد دم روباه است نه سمور و آن مجسمه‌ها و حجم‌های غریبی که روی رَف‌های چوبی جا خوش کرده بودند.

مرد وقتی به انتهای دالان سمت چپ مغازه رفت تا سر برس‌دار جارو بیاورد برای جاروبرقی سامسونگ عهد عتیق مادر، ثریا توی گوشم نجوا کرد: «اون دسته‌های خشک‌شده رو می‌بینی از سقف آویزونه؟ گلپره… یه بار از عطاری گلپر گرفته بودم، بی‌خاصیت! اومدم اینجا اتو رو بدم تعمیر کنه، گلپرا رو دستم دید. دو شاخه از اون بالا کند و بهم داد. نمی‌دونی چه عطری داشت، همه خونه رو برداشته بود…»

دلم می‌خواست می‌رفتم جلو زیر همان دسته‌های گلپر خشک‌شده بو می‌کشیدم اما جز اینکه روی کاغذی بر دیوار روبه‌رو هشدار داده بود (حتی به مخاطب دوست عزیز) که به‌خاطر کرونا وارد مغازه نشوید، چیزی در وجنات خودش، در نگاه نافذ و لحن آرام ولی اسطقس‌دارش بود؛ چیزی که آدم را یاد قلعه‌های نفوذناپذیر و اسرارآمیز قصه‌ها و فیلم‌ها می‌انداخت.

مردی که در مرکز قلعه‌ای با برج‌وباروی فروریخته و شلوغ و پر از چیزهای جورواجور می‌نشیند و قلم هویه به‌دست، سیم‌پیچی اتویی کهنه یا جاروبرقی صدبار تعمیرشده‌ای را دستکاری می‌کند. ساعت‌ها بی‌وقفه، روی صندلی دسته‌دار، بی‌حرکت گوش می‌دهد به آواز اشیاء به‌ظاهر بی‌جانی که روزگاری در کالبدی جان‌دار جاری بوده‌اند. در میانه جهانی پر از ابزار ریز و درشت، محصور در نمادهایی که هر کدام روایتی خاموش در خود پنهان کرده‌اند.

گل‌های خشک طبیعی و مصنوعی، تسبیح‌هایی غول‌آسا با مهره‌های چوبی و کائوچویی، دُم پروپیمان روباهکی خاکستری، شاخه‌های سبز خیزران و دسته‌های گلپر و فلفل و دانه‌های سیاه و بلند کاج در کنار زنگوله‌‌های آهنی و مسین و زنجیرهایی با حلقه‌های درشت، همگی آویزان از سقف؛‌ با رف‌های چوبی پر از اشیاء ناهمگونی مثل ساعت رومیزی، مجسمه‌های کنده‌کاری‌شده، انارهای خشک‌شده خاک‌گرفته در کنار کیف‌های کوچک چرمی دکمه‌دار به‌اندازه کف دست، ستونی از دفترچه‌های یادداشت و تقویم‌های لابد پرشده از اشارات و جمله‌هایی کوتاه در پاک‌کردن رد فراموشی، با انبوهی از کاغذ‌های کوچک آویزان از تاقچه و دیوار روبه‌رو که با تکه‌های نوارچسب به هم دنباله شده‌اند، قوطی‌های چسب چوب و سریش و چسب یک-دو-سه و نوارچسب و بسته‌های قرص در کنار بطری‌های خالی آب‌میوه و فلاسک سفید و قرمز چای و کتری برقی روی یخچال کوتاه‌قدی کنار صندلی، پیکره فرسوده اتوهای ولنگار و نعش غبارآلود جاروبرقی‌های تل‌انبارشده روی هم با کیسه‌های آویزان پر از لولاهای لوله‌ها و خرطوم‌های سیاه و خاکستری که کف مغازه را فرش کرده‌اند…

همه چیز آشفته و درهم، بدون هیچ فرمول یا خط‌سیری که از این هم‌آیی و مجاورت‌های ناهمسان معنایی برسازد و با همه این‌ها آرامشی عجیب که در هوای اینجا همراه با بوی سوختگی سیم‌ها موج می‌زند.

به‌گمانم من عاشق همین تضاد و دوگانگی‌ام. همین تلاش لورفته مرد در پنهان‌کردن ذوق و لذتش از دیده‌شدن، از پیداشدن آدمی که مثل خودش شیفته بی‌نظمی باشد، اصلاً همین بی‌نظمی و آشوب‌‌زدگی که در بطن خود سرشار از سکون و معناست، از رازآلودگی قلعه‌ای متروک و زنگاربسته وسط شهری پر از هیاهوی هیچ…

شاید برای همین باشد که هنوز دلم نمی‌آید بازمانده یادگارهای گذشته را دور بریزم. اقرار می‌کنم که تابه‌حال در چند مرحله در پی غرولندهای مادر و حمله‌هایش به کارتن‌های بایگانی‌ام در انبار ناچار شده‌ام پاکسازی کنم. ولی هنوز یکی دو کارتن را نگه داشته‌ام که نمی‌دانم چه سرنوشتی خواهند داشت.

موی بافته‌شده مادر، اولین بار که حاضر شد کوتاهش کند، روان‌نویس آبی نفتی‌ام که آقاجانم هدیه کرده بود، در کنار ابزار مجسمه‌سازی به‌جامانده از کارگاه سفال، شیشه همه عطرهایی که هدیه گرفته‌‌ام و هنوز هم بو دارند (تا همین چند سال پیش همه کاغذکادوها را هم نگه داشته بودم)، جعبه‌های کوچک چوبی و چرمی، دانه کاجی که در یک پیاده‌روی طولانی از کف خیابان ولیعصر برداشته بودم، میله فلزی برای آزمایش‌های مغناطیسی که با همکاری دوستم از سر لجبازی و سرکارگذاشتن استاد آزمایشگاه فیزیک II از کشوی میزش کش رفته بودیم، خودکارهایی که برای جشن فارغ‌التحصیلی دانشگاه داده بودم مغازه‌ای در یکی از پاساژهای تنگ و تُرُش میدان انقلاب حک کنند: یادبود دانشجویان میکروبیولوژی ورودی ۷۷ و همراه یک دسته‌گل و جعبه کوچکی پر از گل‌خشک و یک سکه تزئینی پخش کرده بودیم بین همه هم‌دوره‌ای‌ها و استادها، دفترچه‌های خاطرات و روزنوشت‌های دوران راهنمایی و دبیرستان که همیشه میل عجیبی به سوزاندن و نابودکردنشان داشتم، با دفترهای صدبرگ خط‌داری که روی ورق‌هایش برگ‌های خشک یا برچسب‌های کارتون‌های محبوبم را چسبانده بودم… و خیلی چیزهای دیگر که هر سال موقع خانه‌تکانی ساعت‌ها غرق مرور خاطره‌ها و رازهایشان می‌شوم.

برای همین است که می‌گویم چیزی که گفتم هیچ نشانی از تصنع و چاپلوسی نداشت.

جدی‌جدی من عاشق قلعه متروک و بی‌بارویش شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط