نمیدانم کی این عکس را گرفتیم. سال و ماهش را و حتی مناسبتش را نمیدانم. حدس میزنم یک دورهمی خانوادگی ساده بوده یا تولد یکی از نوههایشان، به قول خودم یکی از ترمیناتورها.
این تنها عکس دونفرهایست که از پدر و مادرم دارم. حتی بهدرستی سن و سالشان پیدا نیست. ولی از روی عکس برادر بزرگم روی تاقچه و آیینه و شمعدانهایی که لابد متعلق به خانم برادرم است میشود گفت سی سال پیش.
مهربانیِ آنکه به دوربین نگاه میکند و شرم ذاتی دیگری…
پدرم که به او میگفتیم آقا، یک آقای تمامعیار بود. ساده زندگی میکرد اما پروپیمان. میوهفروش دورهگرد بود. از شانزدهسالگیاش که با دو برادر و یک خواهر و مادرش به تهران مهاجرت کرده بود کارهای زیادی کرده بود، از کار در معدن تا سالها بعد پنبهچینی در مزارع گرگان با همراهی تازهعروسش، مادرم، و بازگشت به تهران، بستنیسازی، لبو و باقالی فروشی و بعد تا آخر عمرش میوهفروشی.
بعد از کار در معدن که پایش هم در آن آسیب دید، هرگز حاضر نشد برای کسی دیگر کار کند. خودش بود، آقای خودش و خانواده پرجمعیتش. اهل قرضگرفتن نبود ولی به همه قرض میداد و گشادهدست بود. آیندهنگر نبود ولی همان روزهایی که میگذراند پربرکت بود. بیشیلپیله بود ولی زود جوش میآورد. اهل دروغ و دونگ و ریاکاری هم نبود.
بهندرت بیمار میشد ولی اگر میشد، بدمریض بود؛ دستمال به سر میبست و در رختخوابش ناله میکرد. از جوانی سیگار میکشید، اشنو ویژه که آن را میگذاشت توی چوبسیگار. اواخر عمر یک روز که یکی از بچهها بهخاطر بوی سیگار حاضر نشده بود کنارش بخوابد، یک هزار تومنی از جیبش درآورد و نذر امامزاده داوود لای قرآن گذاشت که دیگر سیگار نکشد. امامزاده داوود هیچ وقت حرفش را زمین نمیانداخت. دیگر نکشید تا وقتی دوست نزدیکش عموحسن آنقدر سرِ بازی دومینو و چهاربرگِ پاسور کشید که آقا دوباره سیگاری شد. تا اینکه بعد از چند ماه، یک ماه رمضان کامل دوام آورد و بعد از آن چند سال پای حرفش ایستاد تا لحظه آخر که درست جلوی پای مادر سکته کرد.
نماز میخواند و روزه میگرفت ولی اهل ادادرآوردن نبود. وقتی کاروبارش کساد میشد از روی لجبازی چند روز نماز نمیخواند و به آن باعث و بانی که قرار بود آب و برق مجانی بدهد فحش میداد. عاشق بچهها و نوههایش بود. در عکسهایی که یکی از آنها را بغل گرفته میشود از اصالت زندگی در چشمهای درخشانش قصیدهها و غزلها و ترانهها گفت.
درشتهیکل بود و اضافه وزن هم داشت ولی آنقدر رها و سبک به سوی مرگ شتافت که در گورستان دنبالش میدویدم و به او نمیرسیدم.
شصت و هفت سال رنج زیستن را مسئولانه به دوش کشید. زندگی کرد و زندگی بخشید. با برکت زیست و سبکبال با مرگ آشتی کرد.
و فردا سهشنبه بیست و یکم مرداد، روزی است شبیه به آن سهشنبه بیست و یکم مرداد بیست و سه سال پیش که زنگ زدند و گفتند آقا سکته کرده. بیایید. دروغ نگفتند ولی همه حقیقت را هم نگفتند که فاصله میان ایستادن قلب تا برخاستن روح از بدن به ساعت نرسیده بود.
و من تازه فهمیدم که تا آن روز هرگز به احتمال مریضشدن پدر و مادرم هم فکر نکرده بودم چه برسد به مرگ.
فاصله کرج تا تهران، از خانه خواهرم تا خانه خودمان چقدر طولانی بود، با تصور دیدن آقاجانم در بیمارستان و بوسیدنش و خوبشدنش و برگشتنش به خانه. همه اتوبان کرج به تهران امید بسته بودم به امامزاده داوودی که هیچ وقت حرف آقاجانم را زمین نمیانداخت…
بهگمانم به حرفم گوش داد و نذرم را قبول کرد چون در همه این بیست و سه سال آقاجانم مثل همان تصویر کرج تا تهران در خوابهایم حاضر میشود.
بیمار اما امیدوار به بازگشتنش…
مادرم بیست و سه سال است که در یاد او و با درد افتادن ستون زندگیاش در برابر چشمهایش زیست میکند. مادر برای ما یادگار برکت و اصالت پدر است و خود نماد عشق و آدمیت.
این دو رشتههای پیوند من با زندگیاند. با معنای اصیل زیستن.
با همین جمله، ۶۷ سال خلاصه شد در۶۷۰ کلمه، همچون خودش و زیست سادهاش.
آخرین دیدگاهها