باز هم خراب شد. شیر را میگویم.
تا قبل از اینکه خراب شود حتی نمیدانستم اسمش چیست. گوگل به دادم رسید تا از بین انواع شیرآلات و دستهبندیها براساس کارایی و جنس و آلیاژ و… شبیه به همین را پیدا کنم و بفهمم که به آن میگویند شیر اهرمی. وقتی دسته شیر را از ابزارفروش میخریدم، پرسید آچارش رو دارین؟ آلن میخواد.
دو سه تا آلن ریز و درشت جلوی چشمم آمدند که در یکی از خانههای جعبه ابزار انداخته بودم. یادگاری از جعبه ابزار قدیمی خانه پدری. همان که روزگاری پر از انواع پیچگوشتی دوسو و چهارسو بود، فازمتر، انبردستی، انبرقفلی، آچار فرانسه کوچک و بزرگ، سیمچین، دَمباریک، دریل آلمانی برادرم با انواع متههای ریزو درشت، دستگاه فرز سنگبریاش که یک بار هم سر کار روی پایش را بهجای سنگ برش داده بود و چند ماه خانهنشین شده بود، یک کیسه پر از انواع پیچ و مهره و میخ و پرچ، ورقهای سمباده کاغذی و سمبادههای فولادی، اره مویی مستطیلی و اره بزرگ چوببری… به جز چند پیچگوشتی بیدسته و یک انبردست خسته، چند آچار و یک سطل بزرگ رنگ پر از پیچ و مهره و بستهای زنگزده هیچ کدام نمانده بود. همه را در طول سالهای دراز همسایهها برده بودند و نیاورده بودند. یکییکی مثل دندانههای زیپ افتاده بودند و جعبه بزرگ آهنی که از دو طرف سه بار تا میشد، رها شده بود گوشه انبار، زنگاربسته، خالی.
تا اینکه وقتی باقیمانده اسبابمان را کشیدیم به این خانه، خودم رفتم ابزارفروشی و جعبه کوچکی خریدم با همه ابزار و لوازمش. دمباریک هم خریدم که وقتی بچه بودم گل سرسبد ابزار بود برایم ولی سیمچین نخریدم چون میدانستم با انبردست هم میشود همان کار را انجام داد.
سر شیری که خریده بودم به تنه نمیخورد. سطح مقطعش کوچکتر بود و وقتی با همکاری شوهرخواهرم و پسر صاحبخانه بالاخره روی آن سوار شد، شبیه به آدمبزرگی شده بود که گردنش را قطع کرده بودند و سر یک بچه را چسبانده بودند روی خط بریدگی گلو. سر بیگردن سفت بود و موقع باز و بستهکردنش با آدم سر جنگ داشت.
مغزی شیر مثل دسته رگهای کلفت و پرخون قرص سر جایش ایستاد بود ولی سر جدید ناهمگونش را پس زده بود و همجنس خود را طلب میکرد.
همیشه از وررفتن با کانالهای تلویزیون، تنظیمات دستگاههای برقی کیف میکردم. در دوران مدرسه، وقتی دو سر لخت سیمهای برق را در پریز خانه و مدرسه فرو میکردم، هیچکس نمیفهمید دلیل قطعی برق و پریدن فیوز از چه بود… ساعتها روی پاگرد آفتابخورده بالکن خانه مینشستم و با چند تکه سیم و باتری و یک تخته فیبر یا یونولیت دستگاه ساده اعصابسنج میساختم و اعصابم را با آن قوی میکردم. اما نزدیک شیرآلات و کولر و دستگاههای مکانیکی نمیشدم. چون همیشه برادرهای مهندسینخوانده اما همهفنحریفم حاضر بودند.
گفتم شاید مغزیاش را هم باید عوض میکردیم. پسر صاحبخانه گفت نمیشود. مغزی یکتکه با کل شیر است. فعلاً همین را استفاده کنید با مدارا.
ما مدارا کردیم و چند ماهی با پیکر بیگردن، خودمان را و کاسه توالت و کف آن را شستیم و به چغربودنش عادت کردیم. تا اینکه همین چند روز پیش سر بیسامان دوباره جدا شد و دنگ افتاد روی سرامیک توالت.
مغزی شیر مثل دسته رگهای کلفت و پرخون قرص سر جایش ایستاد بود ولی سر جدید ناهمگونش را پس زده بود و همجنس خود را طلب میکرد. چارهای نبود.
وسط کار بلند شدم، لباس پوشیدم و راهی ابزارفروشی شدم. خوشبختانه سر بریدهشده اصلی را مادر نگه داشته بود. همان را هم برداشتم که این بار سر اشتباه نخرم. پسرک ۱۴-۱۵ سالهای که چند روز قبل تسمه کولر خریده بودم و به مهارت و دقتش در اندازهکردن تسمه کهنه و پارهشده ما با تسمه جدید لبخند زده بودم با دیدن سر زخمی گفت: ما از این نداریم. باید برین از بورسش بخرین. تهران ویلا. چند تا مغازه هست که شاید داشته باشن…
ماسکبردهان رفتم توی مغازه و صاحب آن، جوانی با ریش شاه عربستان، لاغراندام و شکم گرد و برآمده از تیشرت سورمهای رنگ گفتوگو با چند نفر را رها کرد و پشتسر من آمد. این چهارمین فروشگاه شیروشلنگفروشی در تهرانویلا بود و قبلیها همه گفته بودند از همین جا بخرم و خودشان از همان سر کوچک ناهماندازه با گردن شیر بییالوکوپالافتاده در توالت داشتند.
همان مارک، همان اندازه سر اصلی، حتی به همان اندازه سنگین و پرمایه بود. پوزهاش هم مثل آن یکی دراز نبود.
پرسید: بلدین چطور ببندین؟ و بدون اینکه منتظر بماند که من جواب دهم شروع کرد به توضیح دادن اما حرفی از آچار آلن نزد.
فردای آن روز، وقتی پسر صاحبخانه سر را به تنه وصل میکرد، من خانه نبودم.
وقتی برگشتم، هیجان داشتم که نتیجه را ببینم.
سر جدید جاگیر شده بود. همهچیز عادی و مثل روز اول اما همچنان نیازمند مدارا.
آخرین دیدگاهها