آینده

آینده‌ای که به مشتریان وعده می‌دهند، چیزی شبیه به این است؟

این سوالی بود که از سرم گذشت.

نشسته‌ام در دفتر املاک و منتظرم مالک خانه بیاید و درباره رهن و اجاره مذاکره کنیم. روبه‌روی من پوستر بزرگی روی دیوار زده‌اند و روی آن نوشته: بنگاه مشاوره املاک آینده. نمای زاویه پایین از برج ایفل در پاریس قدیمی زمستانی یا پاییزی. فصل را می‌شود از درختان جوان خشکیده‌ای حدس زد که در دو طرف پاهای غول‌آسای ایفل ردیف ایستاده‌اند. قدیمی بودنش را هم از حجم‌های محوی از اتوبوس‌ها و چند ماشین سواری در پس‌زمینه می‌توان تشخیص داد. زاویه دوربین هیبت و هیمنه‌ای قلدرمآبانه و بالادستی به ایفل بخشیده است، خاصه که ابرهای سفید و خاکستری گسترده‌ای سر باریکش را چون هاله‌ای قدسی دربرگرفته‌اند. و نیلی پررنگ آسمان از درزهای ناصاف ابرها خودنمایی می‌کند.

– این حوالی خونه دیگه‌ای هم دیدین؟
– راستش نه. تا حالا فقط محله خودمونو گشته‌م ولی خب قیمت‌ها اون‌قدر بالا رفته که دیگه.. به‌ناچار گفتم اینجا رو هم ببینم.

روی ناچار مکث کردم. نباید این را می‌گفتم. خودم را جایی میان کله باریک ایفل تصور می‌کنم. مگر محله ما چقدر بالاتر است که از این کلمه استفاده کردم؟

مامان گفته بود «نمی‌شه یه کم دیگه صبر کنیم همین دور و بر یه خونه پیدا کنیم؟‌»
مهاجرت از محله‌ای که نزدیک به پنجاه سال یا بیشتر در آن ساکن بوده برایش مواجهه‌ای بزرگ با غول ناشناخته غربت است. آن هم آن سوی خط مرزی مهمی که از کمر تهران می‌گذرد و بالایش را از پایینش جدا می‌کند.

روی دیوارها کاغذهای A4 رنگی زیادی چسبانیده‌اند، عکس‌نوشته‌های رنگی‌رنگی درباره اهمیت بخشندگی برای افزودن مال، جمله‌های تأکیدی مثل: «هر ماه حقوقم دوبرابر می‌شود» یا «راز ثروت در شکرگزاری است». از خودم می‌پرسم به‌نظرت حق مشاوره در این دوسال چند برابر شده باشد، حق مطلب این عکس‌نوشته‌ها ادا می‌شود؟

غرق تماشای ایفل، جای آن برج میلاد را می‌گذارم، نمی‌توانم به هیچ بهانه‌ای دوستش داشته باشم، پس نماد قدیمی‌تر تهران یعنی آزادی را به‌جایش روی لِنگ‌های استعماری ایفل جا می‌‌دهم. ولی خیلی زود دوباره برمی‌دارمش. زیادی قدیمی و دهه پنجاهی و شصتی است. از میانگین سن مشاوران املاک بزرگ‌تر است که پشت کانتر ام‌دی‌اف سه لتی نشسته‌اند و گوشی تلفن به‌دست با ژست گرگ وال‌استریت مشغولند. دارم حتی به برج‌های الهیه و فرشته فکر می‌کنم که از دید ساکنین این محله کم از ایفل ندارد. دست‌کم آینده‌ ملموس‌تر و شسته‌رفته‌تری از پاریس سی‌چهل سال قبل دارد.

همراه با برادرم هدایت می‌شویم به اتاق کوچک کناری که جایگاه مسئول قراردادها و به‌ظاهر صاحب بنگاه املاک است. جوانی در حدود سی و شش‌هفت سال که ریش مرتبی دارد و هر سه جمله یک‌بار نگاهش را از برادرم به سمت من می‌چرخاند. طبیعی است که ما زن‌ها قریحه به‌نظر مردها عجیب و به‌نظر خودمان بدیهی داریم که جنس انواع نگاه‌ها را از هم تمیز می‌دهیم، حتی اگر به‌روی خودمان نیاوریم. پشت سرش پوستر براق و رنگی از نمای شهری پر از برج‌های بلند است. شباهتی به پاریس، نیویورک، شانگهای، دوبی یا سنگاپور ندارد. شاید هم همین خواهران متمول الهیه یا فرشته خودمان باشد. خبری از جمله‌های مثبت و انرژی‌بخش هم روی دیوارها نیست.
آقای املاکی از شرح شرایط و اوضاع کنونی شروع می‌کند و با صدایی شبیه به گوینده‌های رادیوجوان و کلماتی سنجیده و شمرده، خیلی شیک به ما حالی می‌کند که خیلی بیشتر از مالک هوای ما را دارد و تا همین‌جا بیست-سی میلیون تومن از عدد واقعی رهن خانه کم کرده است. من هم‌زمان چشم دوخته‌‌ام به سه گلدان ردیف‌شده روی داکت پهن روی دیوار که قرار است لوله‌ گاز و کابل‌های تلفن را بپوشاند. نصف بیشتر بشقاب زیر گلدان‌ها روی هواست و دارم محاسبه می‌کنم که اگر زلزله ۳ ریشتری هم بیاید، کله بی‌موی برادرم که درست زیر کاکتوس نشسته به‌خطر می‌افتد.

سرانجام صاحب‌خانه همراه با مرد بزرگی از راه می‌رسند. معلوم می‌شود دلیل تأخیرش پنچرشدن موتور به‌خاطر ابعاد آن مرد است. شوخی دم‌دستی هم می‌کنند و یخ مجلس باز می‌شود.
چایی آورده‌اند. در فنجانی شیشه‌ای بدون زیرفنجانی که بیشتر شبیه به لیوان‌های تاشوی بچگی‌مان است. صاحب‌خانه آینده‌ درحالی که چایی‌اش را هورت می‌کشد و یه گوشش با آقای املاکی است، موبایلش را می‌گیرد جلوی آن یکی گوش و در چند ثانیه قرار بعدی‌اش را برای یک‌ ربع، بیست دقیقه دیگر می‌‌گذارد. سخنرانی دوم آقای املاکی که تمام می‌شود تازه می‌فهمم منظورش از داشتن هوای ما چه بوده.
درستش هم همین است. یعنی در تمام تاریخ این قصه تکرار شده و می‌شود. ایده‌های بزرگ، وعده‌های طلایی و درست در بزنگاه عمل یا نتیجه، رودست می‌خوری و می‌فهمی که از اول مرغکی بوده‌ای که به هوای دانه‌ای در دام گرفتار می‌آید.

آینده همین است. پاریس به دوقلوهای پرتبختر شمال تهران تنزل می‌یابد و تخفیف خوب روی رهن کامل درنهایت به رهن و اجاره تبدیل می‌شود؛ به لطف صاحب‌‌خانه‌‌ که مایل به انجام معامله خیر است و نقاشی واحد را هم به همان لحن خیرخواهانه‌ و سهل‌گیرش تنزل می‌دهد به سفارش اینکه خود من دو تا کارگر بگیرم و بدهم همه‌جایش را خوب بشویند و ضدعفونی کنند.

بنگاه مشاوران املاک آینده درست سر کوچه جدیدمان است. یعنی اگر بخواهم از مسیر معقول و منطقی از خانه بیرون بزنم، از پشت شیشه بنگاه برج ایفل در پاریس سی‌چهل سال پیش در برابر چشمم می‌درخشد و خیلی دورتر، در همان مسیر نگاه، کوه‌های شمال تهران.

کارم در آینده که تمام می‌شود، راه می‌افتم سمت همان کوه‌ها. از آن بالا، تهران خیلی خیلی کوچک است. و تمام جهت‌ها، پایین‌ها و بالا‌ها، گذشته دور و آینده نزدیک، جز نقطه‌های درخشانی از نورهای چشمک‌زن زرد و قرمز شب پیدا نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط