در پیاده رو از کنار باغچه راه میرفتم. پروانه درشت سفیدی روی بوتههای سبز و جوان گلهایی که هنوز شکوفه نداده بودند میپرید و همقدم با من میآمد. با خودم گفتم باغچه که تمام شود دیگر همپای من نخواهد بود. برمیگردد و راه خودش را میگیرد و من هم اسیر خیالی دیگر میشوم.
خیال گفت. اما اگر آمد چه؟ اگر باز هم همراهی کرد، آنوقت اعتبار من پیش تو زیادتر میشود؟ یا باز هم میخواهی من را در کنج ذهنت قایم کنی، بعد بروی دنبال واقعیتهای محبوب پر از منطق و عقل؟
گفتم باشد. اگر آمد تو واقعی میشوی.
باغچه تمام شد و باغچهای دیگر در کنارم امتداد یافت. خوب نگاه کردم و هیچ پروانهای نه سفید نه خاکستری و نه زرد و سیاه وقهوهای پر نمیزد.
سرم را بالا گرفتم که به خیال بگویم تو سوختی. دیدم همان پروانه از بالای سرم چند قدم جلوتر از من پرواز میکرد. در مسیر من.
همان لبخند شوق برای تمام امروزم بس بود.
آخرین دیدگاهها