به نخی بندیم

اول که دیدمش معلق بود و در هوای خالی بین داربست درخت‌ها و حوض پر از آب دست‌وپا می‌زد. توی هوا روی خط صافی سُر می‌خورد و دوباره با آن هشت‌دست‌وپا بالا می‌خزید.

خوب که نگاه کردم تار نازک و درخشانش را هم تشخیص دادم. همین‌طور داشتم رقص یویووارش را تماشا می‌کردم که یک‌هو سقوط کرد.
سقوط آزاد، بدون طنابی محکم دور کمر و پاها، نامنتظر، انداختش روی آب حوض.

یک ساعت بعد برگشتم و دیدم بی‌حرکت روی آب، لای برگ‌های زرد مرده و خاشاک روی آب مانده تکان نمی‌خورد. نمی‌دانم مرده بود یا نه. ولی دو ساعت بعد که دوباره برگشتم، پیدایش نکردم.

زندگی درست به‌بی‌اعتباری تعلیق در هوا با اتکا به نخی سست و نامرئی‌ است انگار. و هر لحظه سقوط، هر لحظه گسست در کمین است.

وقتی افتادیم، دو راه بیشتر نداریم:
انتظار برای مرگی محتوم که گریزی از آن نیست
و دیگری شاید آغازی دوباره برای معنایی تازه باشد.

نمی‌دانم عنکبوت توانست خودش را به ساحل برساند و مثل رابینسون کروزوئه زندگی تازه‌ای را در اقلیمی دور از سرزمین خویش آغاز کند یا همان‌طور آن‌قدر روی آب ماند تا در کام مرگ جا گرفت…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط