من یک اسبم!

چند روز گذشته دوباره شده بودم اسب عصاری. بسته و بند کارهای تمام‌نشدنی و گرفتار استعاره پرتقلای ذهنی‌ام: ماراتون پایان‌ناپذیر با عقربه زمان.

امروز دوباره رو کردم به تصویر هم‌آوایی با چهار فصل سال. یادم آمد که این روزها تابستان شروع شده و تابستان برای من فصل سخت و جان‌کندن و تحمل گرما و حشرات و مبارزه با آفات پوچی، خستگی و کم‌آوردن است.

به همان اندازه که در بهار جان می‌گیرم و ایده‌های ناب و پرطراوت در من جوانه می‌زند، در تابستان زیر همه بارهایی که به‌دوش کشیده‌ام به‌ عرق‌ریختن و هن‌هن‌‌کردن می‌افتم.
که اگر دل بدهم به نالیدن و واپس‌کشیدن، جامانده‌ام از خودم، از بهاری که عهدها در آن بسته‌ام و از زیستن. که زیست تابستان به‌دور از خنکای شاداب و آفتاب ملایم و باران سرشار بهاری است، مگر به جرعه‌ای نسیم در سایه‌ساری کوتاه به‌گاه و بی‌گاهی اندک.

گاهی باید درست مثل اسب عصاری سرت را بیندازی پایین و فقط راه بروی. بروی و نایستی که نسیمی بوزد و حالت را خوش کند تا دوباره راه بیفتی. بروی و بروی آن‌قدر که خود رفتن از یادت برود.
آن‌وقت است که در رفت و نارفت بی‌خبرانه‌ات هزار راه نو در برابرت گشوده است.

تا درآغوش نکشی زیست تابستانه را، تا سر فرود نیاوری به رفتن، به ایستادن در برابر آیینه درونت، گذری نیست به فصلی دیگر، به آخر پاییز…

و تابستان نیز مثل همه تابستان‌های پیش و پس می‌گذرد.
پس بگذار فصل بعد در همان رازوارگی ناشناخته‌اش مه‌آلود بماند.
هم‌اینک تابستان را قبل از آنکه از تو بگذرد جرعه‌جرعه بنوش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط