تصویر گنگی از نقشه پیکرهای از یک گاو چاق در ذهنم مانده بود که درست مثل نقشههای جغرافیایی با خطهایی نواحی مختلف آن را از هم جدا کرده بودند و داخل هر ناحیه اسم خوراک یا استیکی را که میشد درست کرد نوشته بودند.
-الو…
– سلام. خوبین؟ هانی هستم از قصابی.
مغزم ایستاد. هانی؟ شبیه به اسمهای زنانه نیست؟ صدایش که میگفت مرد است اما مردانهای ظریف و متین. واژه بعدی سنگین بود اما. قصابی! یک نفر با صدای لطیف، با آهنگی ملایم و سرشار از ادب از جایی مثل قصابی به آدم زنگ بزند؟
-گفته بودین گوشت استیکی میخواین، زنگ زدم بگم امروز میاد برامون.
– آها… بله بله… خوبین شما؟ ممنون میشم نگه دارین برام.
تصویر اندام باریک و نسبتاً بلندقدش، صورت کشیده، موهای خیلی کوتاه و چشمهای درشتش با صدا یکی شد. ماریه هم چشمهای درشتی داشت ولی موهایش فرفری بود. ماریه، هانی… هانی، ماریه… اصلاً به هم نمیآمدند.
همین چند روز پیش بود که رفته بودم یک کیلو و نیم گوشت چرخکرده مخلوط گوساله و گوسفند برای مامان بگیرم. منتظر بودم پدرش را ببینم و دوباره یاد ماریه بیفتم که هممدرسهای و همسن من بود و چند سال بعد از آخرین باری که دیدمش خبر تصادف و فوتش را شنیده بودم.
از آن وقت هر بار که رفته بودم گوشت بخرم، با خودم کلنجار رفته بودم که بگویم من همدورهای دخترت بودهام و هر بار زبانم را بسته بودم که داغش را تازه نکنم.
– فقط جسارتاً این دوستمون که گوشت رو میاره دستگاه بیفتککوب هم داره. اگه بخواین، میگم خوب بکوبه که نرم شه.
– بله بله… چه خوب! من بیفتککوب ندارم اتفاقاً. کارمو راحت میکنین.
داخل مغازه که پرسیدم گوشت استیکی دارد یا نه، پرسیده بود راستهای باشد یا مغز ران. گیج شده بودم. قبلاً هیچ کسی این را سؤال نکرده بود از من.
استیکخواری من یا محدود بود به سفارش در رستوران و یا خرید مستقیم گوشت ویژه استیکی تازه از ویترین یخچال فروشگاهها.
تصویر گنگی از نقشه پیکرهای از یک گاو چاق در ذهنم مانده بود که درست مثل نقشههای جغرافیایی با خطهایی نواحی مختلف آن را از هم جدا کرده بودند و داخل هر ناحیه اسم خوراک یا استیکی را که میشد درست کرد نوشته بودند. نقشه از روی دیوار رستورانی شیک در یادم مانده بود که سالها پیش با همسر سابق رفته بودیم.
– راستش شما بهم بگین کدوم بهتره، چون من فقط ریبآی رو بلدم که فکر کنم راستهای بود و وسطش استخون مهره داشت و تندرلیون که تیکه درشت و ضخیم گوشت بود.
از حالت مات چهرهاش فهمیدم که تند رفتهام و نباید معادل انگلیسیاش را میگفتم. هرچند واقعاً نمیدانم بهجای آن چه کلمهای باید میگذاشتم. دلم میخواست بگویم منظورم از ریبآی همان استیکی است که تام و جری سرش دعوا میکردند. نگفتم.
لبخند زده بود و گفته بود:
– نمیدونم چقدر حرفهای هستین ولی معمولاً راسته چون نرمتره…
بقیهاش را نشنیده بودم.
«نمیدونم چقدر حرفهای هستین»…
خودم هم نمیدانم و هیچ ادعایی ندارم.
من همیشه عاشق استیک بودهام. چه سفارشدادنش در رستورانی شیک با دورچینهای وسوسهانگیزی مثل سبزیجات گریلشده، سس مخصوص قارچ، پوره سیبزمینی با کره و دستمالسفرههای سفید و قرمز با لیوانهای بلوری تمیز و بلند و کارد و چنگالهای تنومند و بلندقامت و چه درستکردنش در خانه با مزهدارکردن مخصوصی که همیشه سر میزان نمک و فلفل و روغن زیتون و بهاصرار من چند پر رزماری با همسر سابق جرومنجر خندهدار سر میدادیم.
و با همه اینها خودم هم سردر نمیآورم که با این میل به گیاهخواری که هر روز در من بیشتر میشود، و دستکم با حذف مرغ و ماکیان شروعش کردهام این چه کاری بود کردم؟! هرچند که همیشه به شوخی و خنده به دوستان گیاهخوارم میگویم تا وقتی استیک و کباب برگ و چنجه هست من گیاهخوار نمیشوم.
بهگمان خودم یکجور مقاومت است، گونهای وداع شاید. اما این را هم خوب میدانم که از این شام آخر هیچ لذتی نخواهم برد، درست مثل همه آن غذاها در آن چند ماه آخر دوران تأهل که خالی از هر حس و مزهای بودند.
آنهم درست از کسی که با همه مهارت و ظرافتش در جداکردن راسته از ردیف مهرههای پشت، هیچ نشانهای از قصاببودگی ندارد، نه سیبیلی پرپشت، نه هیکلی چهارشانه و ستبر با صدای خشن و دورگهای که بوی پیه و رگوریشه خونی میدهد و نه پیشبندی چرکمرده با انبوهی از آثار همه کشتهشدگانش روی آن.
خندهدار است که خاطرهای دور از یک قصاب ضدکلیشه دیگر روی کره زمین دارم. روایت دومی باشد برای فرصتی دیگر.
– پس براتون میذارم کنار. ببخشید بازم که اون روز نداشتیم.
– اختیار دارین. میرسم خدمتتون.
آخرین دیدگاهها