کابوس کرونا

تمام شب را نخوابید. به جز یک ساعت و نیم بعد از اینکه ساعت ۳ صبح از فرط حرارت تنش دوش گرفت. تمام شب را نخوابیدم. خسته بودم و بی‌خوابی شب گذشته تل‌انبار شده بود روی پلک‌هایم. بُراق بودم که حتی اگر مثل همیشه دلش نیامد بیدارم کند،‌ از صدای بی‌خوابی‌اش، یا روشن‌شدن کلید دستشویی یا بازشدن شیر آب بیدار شوم.

ترسیده بود. این را می‌توانستم از حالت بی‌رمق و کلافه چشم‌هایش بخوانم که رگه‌ای از وادادگی هم در سفیدی شفاف آن دویده بود. درد معده هم این وسط اضافه شده بود و پشتش تیر می‌‌‌کشید. فشارش پایین بود. نمک و آب‌قند هم افاقه نکرده بود. پیشانی‌اش سرد بود و هر جای بدنش که می‌گفت دارد آتش می‌گیرد هیچ نشانه‌ای از گرما نداشت.

ترسیده بودم؛ گرگرفتگی عجیبی که هیچ نشانی از تب نداشت. با پلک‌های چسبناک تلاش می‌کردم پیشنهاد‌های گوگل را در جواب کلیدواژه‌های سردرگم خودم بخوانم.

نوشته بودم: حرارت بالای بدن بدون تب؛ برایم آورده بود:
– تب بزرگسالان چه درجه‌‌ای است؟
– چه زمانی تب خطرناک است؟
– چگونه بدون تب‌سنج بفهمیم تب داریم
– دمای بدن انسان- ویکی‌پدیا، دانشنامه آزاد
– توصیه‌هایی در مورد بیماری ویروس کرونا (کووید ۱۹) برای عموم مردم

_پیش دکتر بودیم، لباس مخصوص حفاظتی پوشیده بود. زامبی هم بود از همان لباس تنش بود ولی چند جایش پاره شده بود. داشت با خانم سفید و کمی چاق پذیرش حرف می‌زد. محمد را می‌گویم که از خیلی قبل‌تر از اینکه من به کلاس اضافه شوم، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند و من هیچ وقت نپرسیدم چرا. در یک شرکت تجهیزات پزشکی کار می‌کرد و از بس از همین لباس‌های مخصوص به بیمارستان‌ها برده بود که خودش مریض شد و یک هفته در بیمارستان خوابید و میان سرفه‌های شدید و ریه‌ای که هنوز نصف بیشترش سفید است به پیام‌هایم جواب می‌داد و می‌گفت: هنوز نمرده‌م.
دکتر، زامبی، خانم پذیرش، بهیار مسئول تزریقات درمانگاه و حتی آقای مرادی که زباله‌های عفونی را خالی می‌کند دور تخت مادر حلقه زده بودند.
مادر لباس‌هایش را تندتند تکان می‌داد و می‌گفت: آقای دکتر بدنم می‌سوزه. دارم الو می‌گیرم.
دکتر شیلد آهنی جلوی صورتش را بالا زده بود و از پشت ماسک نقره‌ای داد می‌زد: چیزی نیست مادر، خوب می‌شی…
ایستاده بودم جلوی دستگاه اسپری الکل درمانگاه. پایم رو گذاشته بودم روی پدال پایینش و منتظر بودم الکل از روزنه بالای دستگاه روی دستم بپاشد. اما هرچه پایم را فشار می‌دیدم فایده نداشت. مادر داشت صدایم می‌زد. من خوابم می‌آمد و الکل به دستم نمی‌رسید. زامبی و دکتر داشتند لباسشان را با هم عوض می‌کردند، بهیار داشت لباس‌های مادر را از تنش بیرون می‌کرد و می‌انداخت در سطل زباله‌های عفونی. و مامان هنوز داشت صدایم می‌زد…

یک‌جا بلند شدم و سرجایم نشستم. از روی گوشی موبایل که در آستانه سقوط از لبه تخت بود فهمیدم حدود دوسه ساعتی است که خواب بوده‌ام. مامان داشت صدایم می‌کرد. هنوز خوابم می‌آمد و پلک‌ها و تمام سرم درد می‌کرد.

وقتی رسیدیم، درمانگاه خلوت بود. دکتر با دیدن مامان بلند بلند سلام و احوال‌پرسی کرد و خانم خیلی سفید و کمی چاق پذیرش ماسک را پایین زده بود و لقمه سنگک و نیمرو می‌خورد.

تا جواب آزمایش بیاید، ماندم کنار تخت مادر و خانم بهیار در تمام چهل‌دقیقه‌ای که سرم طول کشید،‌ داشت با آقای مرادی بحث می‌کرد که سطل‌ها را باید سر تمام‌شدن هر شیفت خالی کند نه اینکه بگذارد پر شود.

جواب آزمایش را که گرفتم قبل از نشان‌دادن به دکتر، همان‌جا خواندم و بعد پله‌ها را آرام آمدم پایین.

لبخند زدم و برای هزارمین بار ایمان آوردم که کابوس‌های پیش از اتفاق پیامبرانی هستند که بشارتشان بر انذارشان می‌چربد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط