ورقهای کلم را باید بهآرامی از هم باز کرد. درست مثل ورقزدن خاطره آدمها.
اولین لایهای که با شنیدن اسم کلمپلوی شیرازی یا تصمیم به درستکردنش باز میشود، ف است که سالهاست ندیدهام. آخرین بار با بچهای نقنقو دیدمش. دختر یا پسر بودنش یادم نیست ولی نمیدانم چرا خاطرهام اصرار دارد آب دماغ بچه آویزان بود! حرف از جدایی میزد. کم آورده بود. سردرگم بود مثل همان روزهای رفاقتمان در دوران دانشجویی من و کارمندی او. چشمهای درشتش همیشه پر از سوال بود. لهجهاش ترکیب شیرینی بود از اهواز پدر و شیراز مادر.
یک بار کلمپلو پخت با قلقلی. هنوز مزهاش زیر دهانم هست. دلم میخواهد این بار کلمپلویم مثل ف دربیاید. کاش پرسیده بودم چطور درست میکند. حالا حتی اگر هم تا قله قاف دنبالش بروم، نمیشود که همان اول راز خوشمزگی غذایش را بپرسم.
یکجایی شنیده بودم یا خوانده که کلمها را قبل از تفتدادن باید در آبنمک جوش ریخت با چند قطره سرکه که هم نفخش را بگیرد هم بوی بدش را. نمیدانم روش ف چه بود. در جستوجوی اینترنتی هم فقط گفته بودند اصل کلمپلوی شیرازی سبزیهای معطر تازه دارد که من حال خریدش را ندارم.
ف اینجا در تهران تنها زندگی میکرد. در آپارتمانی ۴۰-۵۰ متری در محلهای شلوغ. بهاندازه دو کورس طولانی تاکسی و اتوبوس از دانشگاه محل کارش فاصله داشت. من هم در همان دانشگاه درس میخواندم. ماجراها داشتیم. حتی در کسبوکاری ناموفق همراه شدیم و هردو ضرر کردیم. اما دوستیمان سرجایش ماند.
مادر میگوید بد نیست با مرغ درست کنی. گفتم نه، فقط با گوشت قلقلی. نه را غلیظ میگویم. مثل خود ف که حاضر بود دور تهران را پیاده گز کند ولی از حرفش کوتاه نیاید. اما نگاهش که میکردی گرمای نگاهش تو را گول میزد. صداش میزدم شرلوک هلمز! عاشق حرفهای آدمها و تحلیل رفتارهایشان بود. برای آنکه دروغ یا ریاکاری کسی را برملا کند، دست به هر کار خطرناکی میزد.
رندهکردن پیاز چشمم را میسوزاند و خاطرات جلوی چشمم را ابری و آبدار میکند. ف خودش هم درهمومهآلود است. مثل استخری عمیق با آبی کدر و پرکلر که هرچه تلاش میکنی زیرآبی بروی و به کف برسی، چشمهایت بیشتر میسوزند، نفس کم میآوری و برمیگردی به سطح.
قلقلیها را که کف دستم میچرخانم، یاد گوشوارههای خواهر کوچکترش میافتم که همان روز کلمپلو از شیراز یا اهواز آمده بود. یادم نیست خانهشان در کدام شهر بود. آنها هم مثل خانواده ما پرجمعیت بودند و خانه ف در تهران پاتوق خواهرها و تکبرادرشان بود. برادرش مهندسی خوانده بود و گویا در عسلویه کار میکرد. تیرهپوست بود با چشمهای ریز، حتی ریزتر از قلقلیهای نقلی که برای پلو درست میکنم. آن یکباری که دیدمش همانطور بود که ف گفته بود، حرف نمیزد و در عالم خویش بود. آن موقعها آدمهای اینطوری برایم جاذبه داشتند. بههرحال نه من و نه ف هیچ وقت دیگر درباره برادر چشمقلقلیاش هیچ حرفی نزدیم.
قلقلیها را بعد از تفتدادن جمع میکنم و کلمهای خردشده را همراه با پیازداغ آماده تفت میدهم. اول کلمها و بعد پیاز. خردهکلمها که ترد و طلایی شدند، میزنمشان کنار و رب و ادویه و نمک را اضافه میکنم. قلقلیها برمیگردند و همراه با آبغوره فراوان با بقیه مواد مخلوط میشوند تا باهم قُل بخورند و یکی شوند.
گذشته درهمآمیخته در ذهنم. عطر آدمها هم در هم گم شدهاند. ف هم یکیشان. آن چند سالی که حتی یکبار هم به دانشگاه و آدمهای ساکن آن سر نزده بودم، ف داشت زندگیاش را میکرد. ازدواج کرده بود و من خبردار نبودم. تا همان وقت که برای آخرینبار دیدمش، با یک بچه دماغآویخته در کالسکهای باریک. سودای جدایی از مردی را داشت که هیچ وقت ندیده بودمش و نمیشناختم. حتی الان از بهانهها و عیبهایی که باعث آن تصمیم بود چیزی در خاطرم نمانده. قاطیشده با خاطره یکی از دوستان قدیمش که برای اثبات دروغش ماشین کرایه کرده بود و تا آن سر شهر تعقیبش کرده بود.
بوی سبزیهای تازه و معطر باید بپیچد در خانه وقتی به برنج نیمپز رقصان در آب جوش اضافه میکنی. اما سبزی تازه نداریم و از شیشه سبزیهای خشک مادر که برای کوفته نگه داشته یک مشتِ پُر برمیدارم. بوی تلخون و ریحان و مرزه هم یکی شدهاند. بوی کابینت خانه قدیمیمان را میدهند. همراه با پونه وحشی و کاکوتی، همخانواده آویشن شیراز.
خاطرات ف را همراه با مایه پرملاط کلم و پیاز و قلقلیها لای برنج معطر و زردی زعفران جا میدهم. زیادی آبغوره ریختهام و یقین دارم این کلمپلو هم مثل همانی که خود ف درست میکرد نخواهد شد.
آخرین دیدگاهها