به تماشای جشن بیکران

«منبع همه تصورات ما دو چیز است: خاطرات و شهود. اگر در خاطراتمان اسیر شویم، شهود را درنمی‌یابیم، حال‌آنکه درِ شهود همواره به سوی ما باز است و سکوتْ دروازه شهود.»

یک‌شنبه رفتیم به مزرعه‌ای کوچک و باصفا که گیاهان دارویی کشت می‌شود. رزماری، اسطخودوس، مریم‌گلی، آویشن،‌ بابونه و … که حتی در سرمای زمستان هم زیبا و دل‌انگیز بود. کلبه دنجی هم هست که برخلاف کافه‌های مدرن تهران منوی ساده و سنتی دارد با چای معطر و دمنوش‌های طبیعی.

چند ساعتی روی نیمکت‌های چوبی بیرون کلبه نشستیم به گپ‌زدن و نوشیدن چای و خوردن غذای سالم. با اینکه از قبل رزرو کرده بودیم، یادمان رفته بود که سفارش ناهار را زودتر بگوییم. برای همین از آن میرزاقاسمی‌های خوشمزه‌شان محروم شدیم اما به‌جایش عدسی و املت و نیمرو خوردیم که با آن آویشن‌های خشک و معطر که رویش پاشیده بودند معرکه بود.
بعد از ناهار بلند شدیم به گشت‌وگذار لای کرت‌های به‌قول خودم علفیجات شفابخش.

کانکس خیلی کوچکی برای فروش گیاهان و عرقیجات دارویی هم بود که وقتی پایمان را تویش گذاشتیم، دنیا به‌یک‌باره عوض شد.
آمیزه‌ای از بوهای آشنا و ناآشنا، همراه با خاطره علفیجات مادر جلوی حفره‌های بینی رقاصی می‌کردند.

قفسه‌هایی از عرقیجات گیاهی، ردیف کاملی از شیشه‌های دم‌نوش‌، آویزهایی از دسته‌های خشک‌شده گیاهان معطر و دسته‌های باریک از ساقه‌های به‌هم‌بسته‌شده رزماری، مریم‌گلی و اسطوخدوس که اسمشان بود اسماج، برای دوددادن و معطرکردن فضا. پرتو لرزانی از آفتاب هم روی سبدی از گل‌های خشک پهن شده بود.

عمونادر، صاحب و بنیان‌گذار مزرعه، همان‌جا کنار پنجره ایستاده بود. چشم‌هایش از پشت عینک شفاف بود و دهانش به ادای فاخر کلماتی در وصف غروب و طلوع و تماشای طبیعت به شکلی موزون حرکت می‌کرد.

از جشن بیکران و همیشگی عالم می‌گفت. از شکوه شگفت‌زده‌بودن از زیبایی‌ها و عادت‌نکردن به جلوه‌های تکرارناپذیر طبیعت.

من دنبال خریدن گلدانی از شمعدانی عطر چای بودم. قیمت آن را پرسیدم و خودش راه افتاد تا گلخانه بزرگی که روبه‌روی کانکس و کنار کافه بود. پر از گل‌ها و گیاهان دارویی و معطر از به‌لیمو و عطر چای بگیر تا نعناع و اسپرزم و کرچک و خیلی‌های دیگر.

«منبع همه تصورات ما دو چیز است: خاطرات و شهود. اگر در خاطراتمان اسیر شویم، شهود را درنمی‌یابیم، حال‌آنکه درِ شهود همواره به سوی ما باز است و سکوتْ دروازه شهود.»

این‌ها را گفت و بعد یک گلدان کوچک شمعدانی عطر چای بیرون کشید و داد دستم.

گلدان را گذاشته‌ام پشت همان پنجره‌ای که هر روز شهر را، آسمان را و کبوتران و قمری‌های گرسنه‌ و پناه‌آورده به هره پر از خرده نان را تماشا می‌کنم.
تا یادم بماند هرگز به زیبایی و شگفتی زندگی عادت نکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط