این یک دردنگاری نیست!

«درد می‌پیچد در دل‌مان یکهو،
درد می‌پیچد،
که هیچ نداریم انگار آقا بالا سری
که هیچ نداریم انگار عشقی در سری…»

۱

همان دم که به‌هوش آمدم و فهمیدم انتظار تجربه شگفت از بیهوشی جز توهمی باطل نبوده، و من حتی گذر زمان را حس نکرده بودم و خیال می‌کردم هنوز به اتاق جراحی نرفته‌ام، زبانم از نیش ضربه‌های موزی و عمیق به ناله باز شد. انگار که چند کفتار حریص با کارد و چنگال‌هایی دراز به جان شکمم افتاده بودند.

شکافی به‌اندازه یک وجب کشیده یک آدم‌بزرگ‌ – به عدد دقیق، ۲۲ سانتی‌متر- درست زیر شکمم، روی خط برش مرسوم در عمل سزارین. با این فرق که به‌جای نوزاد، خود رحم با همه نوزادهای ریزودرشت و بی‌شمار چسبیده به درودیوارش، بیرون کشیده شده بود، همراه تخمدان راست که جلد درونی‌اش با پرده‌ای مهاجم به یغما رفته بود.

هفت لایه جدار شکم را با تیغ جراحی می‌برند تا به رحم برسند و بعد آن را با همه توده‌های لزج و پرخون درونش بیرون می‌کشند.
بخیه‌ها را نمی‌شود درست شمرد. مثل این است که جراح دو لبهٔ لایه‌لایهٔ پاره‌‌شده شکم را روی هم گذاشته و با چرخ ژانومه اما نه به دقت و تمیزی آن سردوزی کرده است.

با این درد باید ساعت‌ها روی تخت دراز بکشی و چون هیچ تکانی نمی‌توانی بخوری و نباید، کمردرد بی‌امان هم شروع می‌شود و مزید بر درد پارگی.

کم‌کم دستت را می‌گیرند تا بنشینی روی تخت و نیم‌ساعت مایعات شیرین بهت می‌خورانند تا جانی بگیری و بتوانی از روی تخت پایین بیایی و تا چند قدم راه بروی.
دفعه اول پاهایت روی زمین می‌خزند، از شدت درد دولادولا راه می‌‌روی و در هر قدم آرزو می‌کنی همین حالا بیهوش بشوی و یک‌سره به دیار باقی سُر بخوری. اما دفعه‌‌های بعد راه‌رفتنت روان‌تر می‌شود و پشتت صاف‌تر…
اما درد..

محسن نامجو در قطعه‌ای خوانده:

«درد می‌پیچد در دل‌مان یکهو،
درد می‌پیچد،
که هیچ نداریم انگار آقا بالا سری
که هیچ نداریم انگار عشقی در سری…»

بعد از ۸۸، وقتی داشتم به این قطعه گوش می‌دادم، عریانی حقیقت سمی آن روزها را در تن و جانم حس می‌کردم. هنوز همان درد با من است، با همان کیفیت و همان‌قدر سوزآور.

بار دوم ماه‌های آخر زندگی مشترک بود. دردی وصف‌ناپذیر، ناباورانه و زهرآلود. پوست من را هرگز غِلِفتی نکنده‌اند، اما آن روزها خیال می‌کردم هر روز پوست جانم را غلفتی می‌کَنند.

درد امروز اما به‌هر دو معنای فیزیکی و معنوی درونی است؛ چون هم مربوط به جای خالی توده‌ای در حفره شکم است و هم در اشتراک با دو درد قبلی، درد ازدست‌دادن بخش مهمی از هستی و هویت است:

اولی از دست‌دادن امید به آزادی و سرخوردگی از مفهومی به‌نام عدالت اجتماعی؛
دومی ازدست‌دادن توهمی به‌نام یکی‌بودن با دیگری و درک تنهایی عمیق انسانی؛
و سومی ازدست‌دادن عضوی زنده اما مخدوش از تمامیت هستی ماده.

در معنای فیزیکی، درد نوع سوم از جنس جسمانی است و با گذشت مدت‌زمانی تقریبا معلوم و جوش‌خوردن زخم‌ها و ترمیم اعضای به‌دردآمده از درد همسایهٔ معدوم از یاد می‌رود، اما از آن یکی بُعد، نوعی اتمام حجت با بخشی از هویتی اساطیری به‌نام مادرشدن و زایش است. مُهر اتمامی بر پرونده همه رویاها و خیالاتی است که هرچند اجازه بال‌گشودن و جولان‌دادنشان را در کوزه انداخته بودم، هنوز گاه‌گداری از لابه‌لای خواب‌ها سرودمی تکان می‌دادند و اظهار وجود می‌کردند.

این روزها غلت‌زدن، از این پهلو به آن پهلو شدن آرزو شده است برایم. حتی فرودآمدن و درازکشیدن روی تخت و یا پایین‌آمدن از آن فرایندی سخت و طولانی است که می‌توانم بگویم به‌اندازه گذراندن یک واحد تجربی مکانیک نیوتونی و ترمودینامیک حرکت از من آزمون و خطا برده است تا به تکنیک حاضر برسم.

وقتی بلند می‌شوم و با قدم‌های آهسته و تلاش برای صاف ایستادن راه می‌روم، حس می‌کنم درد در حجم استوانه‌ای‌شکلی به جسمیت درآمده و با هرقدم، درون شکمم به جنبش در می‌آید و به هر حرکت اضافی من، یا به هر لرزه‌ای از خنده‌های مسلسل‌وارم یکی دو تا از مارهای باریک و چند سرش را از منافذ خود بیرون می‌فرستد برای خزیدن و نیش‌زدن ناگهانی. و خدا رحم کند به وقتی که عطسه‌ای از راه برسد.

این روزگار برزخی من است که فقط در لحظه‌های رسیدگی عاشقانه و بی‌منت عزیزانم بهشت می‌شود.
و افزون بر آن، ملازم و آن سوی سکه این درد پرهیاهو، آرامشی پنهان و آسوده در کاریز وجودم جریان دارد.

نمی‌دانم از چیست، اما هرچه هست، گویی در این برزخ همه نگرانی‌ها، سرزنش‌ها و توقعاتم از خودم و دنیایم فروکش کرده‌اند. نه آشوبی، نه تنشی، نه خیال آینده‌ای، نه حسرت روزهای رفته‌ای…

به‌گمانم درد دو لبه دارد، یک لبه‌اش سوهان زبر جانکاه و دیگری نرم و تخدیری.

اما این هم گذراست…

۲

درد را باید می‌نوشتم تا از رنج دردکشیدنم کم می‌شد، باید می‌گذاشتم چهره خودش را به‌تمامی نمایان کند تا برگ دیگری را نتواند رو کند.
حتی با نشان‌دادن چهره متضادش یعنی آرامش زودگذر هم نمی‌تواند شایستگی خوگرفتن و عادت را به‌دست بیاورد.

ما همگی دچار سندروم سرشدگی، مخمور سکر آن سوی سکه دردهایمان شده‌ایم. ما هیپنوتیزم شده‌ایم در نگاه مار هزارسر درد و چاره‌ای نداریم جز فرورفتن بیشتر در خوش‌خیالی.

عادت به دردْ خیانت آشکار به زنده بودن و حاصلش شکل غریبی از سِرشدگی است که همه سوراخ‌سنبه‌های زندگی‌ همه‌مان را پر کرده. دردکشیدن برای ما معمولی و روزمره شده چون باور کرده‌ایم به ازدحام بیمار دردهای ناخواسته، به فوران امواج مسموم، به ترافیک لاعلاج، به اینترنت فیلتر قطره‌چکان، به سور پرپیمان سفره ازمابهتران و به سوراخ‌های سفره خودمان، به صف‌های دراز در خم چالوس و در راه پمپ‌بنزین‌ها، به تعداد صفرهای نامفهوم اختلاس، به خون دَلَمه‌بسته اعتراض، به داس‌های خونین جهل، به کلاف کور تعصب، به خنجرهای آبدیده نقد مریض، به قیاس‌های مع‌الفارق حسرت، به دروغ‌های بسته‌بندی، شیک، به ریای دست‌مال‌شده، آویخته از بیرق ابری، به زشتی و پلشتی حادثه‌های عوضی، و به هزار درد بی‌درمان عصر حاضر خو گرفته‌ایم.
ما همگی دچار سندروم سرشدگی، مخمور سکر آن سوی سکه دردهایمان شده‌ایم. ما هیپنوتیزم شده‌ایم در نگاه مار هزارسر درد و چاره‌ای نداریم جز فرورفتن بیشتر در خوش‌خیالی.

من در مواجهه با اعضای بدن خود سال‌ها غرق این خوش‌خیالی بودم، با بازی خنده‌داری به‌اسم قهرمان‌بازی. خیال می‌کردم توجه به دردْ شدیدتر و حتی جری‌ترش می‌کند. آموزه‌های ارزش‌مدارانه نسل من همواره بر استقامت و سربلندکردن از سختی‌ها و «قوی» بودن تاکید داشته. در برابر جهانی که به‌گمان کودکانه‌ام پذیرای من نبود، در برابر دنیای وسیع و پرطمطراق بیرون از خودم کوچک بودم و برای جبران این حقارتِ خودتعریف، «من» خود را قوی و خودبسنده و بی‌عیب‌ونقص بنا کردم. دردکشیدن، نالیدن و گریستن مال آدم‌های ضعیف بود نه «من».

با همین قهرمان‌بازی‌ها بود که سال‌ها درد و خونریزی نامعمول ماهانه را نادیده گرفتم، همین گمان خودقوی‌پندار بود که سال‌ها منشأ کمردردم را صافی کف پایم می‌دانستم و چون درمانی برای این صافی فعلا نیست، درد کمر برایم عادی شده بود آن‌قدر که ناخودآگاه مغزم آن را به ناحیه برهوتی توجهش پرت می‌کرد. حالا دکتر می‌گوید چند سال است دیسک بین مهره ۴ و ۵ بیرون زده و اگر همین‌طور ادامه دهی، ممکن است به نخاع برسد.

تازه این‌ها که درد جسمی و فیزیکی است، من هم مثل خیلی‌های دیگر دارم در تهرانی زیست می‌کنم که اقیانوس دردهای بی‌شمار است؛ انواع آلودگی‌ها، تورم، بی‌شعوری، دروغ، بی‌قانونی و بی‌ملاحظگی تازه جزء دردهای پایه‌ای و «طبیعی» آن است.

آدمِ محصول زمانهٔ امروز خودش را به هر دری می‌زند تا همه این دردها را ندید بگیرد و کمی زندگی کند. اخبار را دنبال نکند، کش تنبان خودش را سفت بچسبد و در کار دیگران سرک نکشد، سرش را گرم کند به انواع مسلک‌ها و مکتب‌های عرفانی و معنوی تا یاد بگیرد در «لحظه حال»، کثافت گذشته را پاک کند و برای آینده‌ای که به اندازه یک سکه ده‌شاهی پهلوی هم اعتباری به آن نیست، سنگ‌بنا بچیند.

نمی‌دانم، شاید واقعا جهش ژنتیکی وسیعی در جغرافیای ما رخ داده باشد که این‌گونه حساسیت به درد را ازدست داده‌ایم.

به التماس از شما می‌خواهم که در برابر رخدادهای هر روزه
نگویید: «طبیعی است»

در عصری که آشفتگی فرمانروا و خون جاری است.

در عصری که امر به آشوب است.

در عصری که خودکامگی قدرتِ قانون به خود می‌گیرد.

در عصری که انسانیت ترک مردمی می‌گوید.

هرگز نگویید: «طبیعی است»

تا هیچ چیز، تغییرناپذیر شمرده نشود.

از مقدمه نمایشنامه «استثناء و قاعده» برتولت برشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط