زندگی‌بخش چو مرگ، آیینه‌‌وار چون آب

دیشب درست قبل از خواب دستم خورد به لیوان بزرگ آب و ریخت روی میز عسلی کنار تختم. آن‌قدر خسته بودم که هیچ کاری نکردم و فقط خوابیدم. احتمال دادم جاکتابی مقوایی-پارچه‌ای که روی میز است با شیرازه چند کتاب تویش خیس شده. صبح دیدم دفترچه صفحات صبح‌گاهی خیس شده و جوهر تمام نوشته‌هایش پخش شده و شکل و رنگ‌های قشنگ و هنری پیدا کرده است.

صفحات آن را با لبخندی سرخوشانه ورق زدم و وقتی شروع کردم به نوشتن صفحات صبح‌گاهی امروز، تصور مرگ غالب شد. داشتم خیال می‌کردم اگر بمیرم چه اتفاقی می‌افتد. عزیزانم و به‌خصوص مادرم بسیار رنجور خواهند شد (که همین رنج نگرانم می‌کند) دوستانم شوکه می‌شوند و تا مدتی کوتاه خواهند گریست. به‌احتمال دور هم جمع می‌شوند و به یاد من اشک می‌ریزند و به یاد خاطرات پروپیمانی که باهم داشته‌ایم دلشان رقیق می‌شود و حتی گاه حسابی به بعضی‌هاشان می‌خندند؛ با بغضی که فرو داده می‌شود و ناگاه وسط خنده‌ای می‌ترکد…

آدم‌های خاصی را به یاد آوردم که ممکن است با شنیدن خبر مرگ من به یاد خاطره‌هایی تلخ بیفتند، شاید قطره اشکی از حسرت بریزند یا نهایتا چند روزی اخلاق مگسی داشته باشند.

حتی به نوشته‌هایم فکر کردم که بعضی‌هاشان احتمالا از روی فایل‌ها و دست‌نوشته‌ها بازخوانی می‌شوند و بعضی‌هاشان برای همیشه ناخوانده خواهند ماند. هیچ چیز نمی‌ماند. حتی زخمی که بر قلب عزیزانم و دوستانم به‌جا می‌ماند طبق قانون زندگی التیام می‌یابد (باز هم نگران مادرم اما).

پس چه چیز در مرگ من هست که می‌تواند دلم را ذره‌ای خوش کند؟

با خودم گفتم شاید، شایــــــــــــد در لحظاتی هرچند کوتاه، چنان زیسته باشم که یکی دو نفر از بین همه آدم‌هایی که مرا می‌شناخته‌‌اند، با شنیدن مرگم لحظه‌ای درنگ کنند و بعد برخیزند و برای خود کاری کنند. نمی‌دانم چطور کاری اما چنین خیال یا تصوری چنان قوی و دلچسب روی کاغذ آمد که مثل کشف تازه‌ای از آن جان گرفتم. با نوشتن همین خیال‌ها در ستیز هر روزه‌ معنا و پوچی، معنا سه-هیچ جلو افتاد.

حالا معلوم نیست این امتیاز چقدر دوام داشته باشد، اما حتی اگر چند ساعتی حال دلم را خوش کند و زیست امروزم را حتی به‌اندازه چند دقیقه‌ای باکیفیت گرداند، شاید شایـــــــــــد روزی برسد که با مرگ من کسی برای خوب‌زیستنش گامی بردارد و در برابر حجم هول‌آور جبر و ستیز زمان، در برابر رنج‌های ناخواسته و در برابر لشگرانگیزی غم، دهن‌کجی شیرینی نشان دهد و بنیاد شادی برپا کند.

همان‌گونه که واژگونی لیوان آب -به‌جای تخریب- نقشی زیبا برجا گذاشت، دوست دارم چنان زندگی کنم که مثل آب نقشی دل‌انگیز از خود به‌جای بگذارم.

شاید تسهیلگری و تلاشم برای رویاندن جوانه خلاق نوشتن در آدم‌ها همسو با همین ایده باشد. اگر واقعا مثل آب زلال و روان بمانم، آن که تشنه دیدن و یافتن خویش است، در صافی آیینه‌وار آب می‌تواند خود را بازشناسد.

مدت‌ها بود که می‌خواستم یادداشت‌های یک تسهیلگر را شروع کنم. مدام به تعویق می‌افتاد و شاید به‌دنبال نقطه آغاز خودم را درگیر وسواس بیخودی کرده بودم. حالا گمان می‌کنم این نوشته بهانه‌ مناسبی است برای آغاز. در مسیری که نمی‌دانم چگونه و چقدر از آن را طی خواهم کرد. اما همین «نمی‌دانم»‌ها ریسه‌ای پیوسته از نقطه‌های روشن راه و راهنماهای همراه و همدل من‌اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط