وطن مهاجر

– مادر این صف صندوقه؟

چشم‌های بالای ماسک چند‌لایه گفتند بله.

– من بعد از شما حساب می‌کنم.

و همین‌طور که با عصای سیاهش، شبیه به عصای مامان، از باریکه میان صف و میز دراز پیشخوان رد می‌شد رو به جمعیت ماسک‌زده خیره به خود با خنده‌ای ریز گفت: نگران نباشین، نوبتم بعد از این خانومه. اونجا وایمیسم منتظر دخترم.

با خودم گفتم بهترین شیوه را برای آرام‌کردن آدم‌های بی‌اعصاب و آماده‌ به اعتراض به‌کار گرفته: خنده‌ای مادرانه. کمی بعد دخترش با کدوی تنبل بزرگی که بغل گرفته بود با چند کیسه پیاز و سیب‌زمینی و خیار و گوجه و لیموسنگی نوبرانه فصل از راه رسید و بعد از من در صف ایستاد.

خریدمان تمام شده بود. ایستاده بودم کنار چرخ خرید خودم و خواهرم که دیدم یکی گفت:

– ایشالا دفعه بعد ناف امریکا ببینیم همو.

خودش بود. ابروهای باریک سیاهش روی سفیدی برفکی و گوشتالوی صورتش برق می‌زد. همان خنده چاشنی کلامش بود. مرا یاد زنده‌یاد رقیه چهره‌آزاد انداخت، بازیگر فیلم مادرِ علی حاتمی. در جوابش خندیدم.

فانتزی قشنگی بود. در ناف امریکا (که دقیقا نمی‌دانم به کجایش می‌گویند ناف) داری راه می‌روی یا در فروشگاه مشغول خریدن چند سیب و گلابی هستی که دو ابروی سیاه براق روی زمینه‌ای سفید و نرم و بالاتر از دو چشم درخشان و شوخ جلویت سبز شوند و بالا کشیده‌ شوند.

– دیدی دخترم؟ دیدی دوباره همو دیدیم؟

تخیلم را یادآوری تلخی از این روزها خنجر می‌کشد. مهاجرت.

تا همین چند وقت پیش، سن آرزو یا اقدام به مهاجرت چیزی بود بین ۲۰ تا ۴۰ سال. اما این روزها حتی پدرومادرهای گریزان از تصور مهاجرتِ فرزندانشان به فکر رفتن و کندن از این دیارند.

نمی‌دانم مهاجرت خوب است یا بد است؛ نسخه‌ای است که می‌شود برای همه پیچید یا هر کس به‌ فراخور حال و وضع خویش است که روزی عزم پوست‌اندازی می‌کند و پیه همه رنچ‌ها و دشواری‌هایش را به تن می‌مالد -به تاب‌نیاوردن از تراکم آشوب و بیداد در جایی که هست، به امید جایی که شاید بهتر از این باشد.

«نه امیدی -چه امیدی؟ به‌خدا حیف امید!
نه چراغی -چه چراغی؟ چیز خوبی می‌شه دید؟»*

اگر موقع دیدار آن خانم شوخ‌طبع و مهربان این فکرها یادم می‌آمد، بعید نبود که وسط راهروی تره‌بار بنشینم کنارش و گفت‌وگوی کوتاهی را ضبط کنم برای موضوع تازه پادکستِ من خودم هستم! شاید هم روزی برسد در جایی، حالا ناف امریکا یا هرجای دیگر حتی همین تهران، دوباره ببینمش و گپی بزنیم حین سواکردن سیب‌های سفت و آبدار از سیب‌های کرم‌خورده و لهیده.

* از قصه‌های ننه دریا، شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط