امروز بعد از کابوسی در دل یک رویا بیدار شدم و اولین تصویری که در کرختی میان بیداری و برخاستن از تخت به ذهنم رسید، کرگدنی بود با گل زیبایی روی شاخش.
کابوس در دل یک رویا دیگر چه کوفتیست؟
ظاهر رویا بسیاردلخواه و دلنشین بود اما درست همان لحظهای که غرق رویا بودم، میدانستم که دارم خواب میبینم و از هولناکی واقعیتی میلرزیدم که ناخودآگاهِ کورشعورم، مثل دم خروس، پر شال خود قایم میکرد. همانطور که از مرز خوابوبیدار میگذشتم، واقعیت سمی نیشش را به جانم فرو کرده بود و افسون مردمکهای عمودش دردهای خفته را بیدار میکرد.
اما آن کرگدن از کجا سبز شد؟
نمیدانم اما هرچه بود توگویی پادزهری بود بر زهر واقعیت. نمایش تناقض آشکار لحظه بود؛ تناقض میان خمار رویا و تلخی بیپایان کابوس، میان وهمهای دلخوشکنک از معناهای بیهودهای که در برابر جبر جهالت خود از حقیقت میسازیم، میان لایههای ضخیم و زمختی که زندگی بر پیکره جان آدم میکشد و درک زیباییهای پنهانش، میان آن شاخ ستبر و پوست کلفت با گل زیبای تنهایی که جلوی دید کرگدن نشسته.
ساعتی بعد یادم افتاد، دو سال پیش، کرگدن کوچک گلمنگلی را همراه با کتاب«چنین کنند جانوران»ِ ویل کاپی از دوستم هدیه گرفته بودم که خودش مترجم کتاب است. با خودم گفتم حتما فرزانه سنخیتی میان کرگدنک بنفش گلدار با من دیده بود که آن را همراه با کتاب بخشیده. کتاب را برداشتم و صفحه مربوط به کرگدن را تفألگونه باز کردم، برای یافتن شواهدی در کرگدنبودگی خود.
شبیه به همه فالهای دنیا، بعضی شواهد له بود و برخی علیه اما از شما چه پنهان، گذشته از برخی صفات علیه مثل نظموترتیب مثالزدنی و شنوایی عالیِ جناب کرگدن که هیچ نسبتی با بنده ندارد، از آن قسمت کجبودن دوزاریاش خوشم آمد که اتفاقا درباره خودم بسیار صادق و مصدوق است.
حالا یکطورهایی دارم با کرگدن شاخگلی تصورم و یا این کرگدنک تَنگلیِ هدیهگرفتهام ارتباط تازهای پیدا میکنم. حس میکنم تناقضهای این حیوان عجیب با حالوروز این روزهایم چفت شدهاند. این روزها که عزیزی را ازدستدادهام و میان تمام لحظههای اندوهباری که به مرگ او، ناهشیارانه به مرگ عزیزان دیگرم و هشیارانه به مرگ خود فکر میکنم، زندگی بازیگوشانه از راه میرسد و بر صندلی آن سوی الاکلنگ تاب میخورد.
کرگدنک بیدارشدهام سرش را جلو میگیرد و میتازد به قلب لشگر اندوه و شمشیر آخته زندگی را میبیند که در چشمان برقزنان سرشار از شادابی یک نوزاد برای مرگ رجز میخواند و بر لبان مردی داغدیده لبخند مینشاند، لبخندی هرچند کوتاه، هرچند از روی ادب.
آخرین دیدگاهها