دیروز رفیق شفیقی پیام داد که امروز همدیگر را ببینیم، گفتم حتما. قرار گذاشتیم و کافهای رفتیم و گپ زدیم و بعد کمی قدم زدیم تا مرز خداحافظی. و مثل همیشه در فضای گفتوگو با او سرشار شدم، جان گرفتم و آرام شدم.
بالاخره یک روز در ستایش گفتوگو چیزی خواهم نوشت یا حتی دلم میخواهد فیلمنامهای بنویسم! این اولین باریست که به نوشتن یک فیلمنامه علاقه نشان میدهم. عجیب است که در لحظه حس کردم هرآنچه درباره گفتوگو باید گفت فقط به کلام و واژه نیست که تصویر هم میخواهد و حرکت.
گاهی فکر میکنم و شاید بارها گفتهام که یکی از بزرگترین و عمیقترین لذتهای زندگیام را مدیون گفتها و گویها هستم. رابطه شگفتانگیز میان دو جزء متفاوت از یک وجود که در بدهبستان زبان کلام و بدن و نگاه یکی میشوند و به اصل واحد برمیگردند.
ترکیب این کلمه هم جالب است. گفت (او گفت) و گو (تو هم بگو). و من دلم میخواد گو را گوی بخوانم و گوی بلورینی را تصور کنم که مثل آیینهای جادویی کار میکند. گفتِ او در گوی من تلألؤ مییابد و به خود او برمیگردد و وقتی من میشوم او و گوینده، گوی اوست که در برابر من است و گفتههایم را به خودم باز میتاباند.
سالها پیش در وبلاگِ ازدسترفتهام مطلبی منتشر کردم که از همین مکاشفههای ساده حین نوشتن برآمده بود. درباره صافیهایی که ما در ذهنمان داریم و شنیدههایمان را از آنچه دیگران میگویند از آنها عبور میدهیم. و شرح داده بودم که گفتوگو را جریان سیالی میدانم که میان دو طرف در گردش است. صافیها جلوی گردش آزاد این سیال را میگیرند و گرههایی در هر دو طرف ایجاد میکنند که مانع شکلگرفتن ارتباطی مؤثر میشود.
بعدها فهمیدم این صافیها که در خیالم تصورشان کرده بودم بخشی جداییناپذیر از فرایند ادراکی ما هستند. مغز ما در هر لحظه تمام دادههای حسی را که از جهان بیرون از خود دریافت میکند در شبکههای درونحسی پردازش میکند. مغز مدام در حال پیشبینی و تولید معنا براساس بخش کمی از دادههای دریافتی و تاحد زیادی از روی مفاهیم و تجربههای ثبتشده پیشین خود است و پیوسته به انواع خطای حسی و شناختی دچار میشود. با این وصف آن صافیها، دانستههای ذخیرهشده در مخابرات ذهن و پیشبینیها و توهمهای ساختهشده در لحظه هرگز اجازه نمیدهند، گفتهای او بههمان خلوصی که در ذهنش تولید میشود به من برسد.
اما چه میشود که، با همه کوری و کری مغز ما از حقیقت آنچه در سر دیگری هست، در برخی گفتوگوها آن جریان سیال و آزاد همچنان برقرار میشود و حاصل آن همدلی شگرفی است که لذت و سرخوشی آن عمیقا در جان آدم میماند و هرگز از بین نمیرود.
اینجا دلم میخواد باز به گوی جادویی برگردم. گوی بلورینی که وقتی نگاهش میکنی هیچ تصویری در آن نمیبینی و فقط روشنی مات و خلسهآوری در آن مییابی که تو را مسحور خویش میکند. من چنین خلسهای را وقتی در گفتوگو درک میکنم که احساس شیرین شنیدهشدن از طرف گفتوگو و میل به شنیدن مشتاقانهاش را تجربه میکنم. توگویی آن گوی بلورین جادوی شنیدن و شنیدهشدن است. خالص است و هیچ غلوغشی در آن نیست که اگر باشد، خبری از آن روشنی خلسهآور نیست.
اینطور به نظرم میرسد که میان گفت و گو فضایی است که آن شنیدن است. نه آن شنیدن پر از خطا و آلوده به تداعیها و پیشینهها و پیشفرضهای موجود در ذهن شنونده، بلکه آن شنیدنی است که بیهیچ نشانی از منِ خویش مشتاقانه به تماشای گفت دیگری نشسته.
چنین شنوندهای دیگر خودش نیست بلکه گوی روشنی است که خاصیت آیینگی دارد و تصویری را به گوینده آن سوی نشان میدهد که بهتمامی از آن خود گوینده است؛ چنین شنیدنی از دریافت امواج صوتی فراتر میرود و به تماشای نقشی غرق میشود که گوینده از خود رسم میکند و حاصل چنین تمنایی از مشاهده دیگری، سرمستی است که به گوینده شنیدهشده میبخشد.
آیا چنین جریانی در همه گفتوگوها جاری میشود؟ ملاک تشخیص چیست؟ مگر نظام ادراکی مغز ما، ماشین معنیساز قدرتمندی که پیوسته درحال برسازش و محاکات امر واقع است، میتواند بدون صافی و بیهیچ نشانی، گویوار و خالصانه دیگری را بشنود؟
شاید همه توصیفهای خیالی و وهمانگیزی که از این مدل گفتوگو برساختم زاییده ذهن من است آنهم در همین لحظات، اما اثر آن شعف و لذتی که از برخی گفتوگویها به جانم مینشیند هرگز از بین نمیرود -تا حالا که نرفته.
آخرین دیدگاهها