از وقتی که یادداشتهای روزانه را ازسر گرفتهام، و مخصوصا اینکه آنها را هر روز منتشر میکنم، منتقد درونم اسمم را دن کیشوت گذاشته و دست از سرم برنمیدارد. حالا چرا دن کیشوت؟ چون فکر میکند زیادی آرمانی، شعاری و احساساتی مینویسم و تصویری از خود در نوشتهها میسازم که خودم همیشه از آن ابراز انزجار میکنم. منتقد میگوید در این نوشتهها من علیه خودم هستم و دارم کاری میکنم که مدتهاست از آن گریزان بودهام.
اگر بخواهم منطق منتقدم را بپذیرم، این روزنگاشتها دوباره مسدود میشوند و ممکن است تبدیل به پارهمتنهای درهموبرهمی شوند که برای همیشه در پرونده مخفی ذهنم بایگانی خواهند شد. اما واقعا چه چیز است که منتقد از آن هراس دارد؟ نمایشِ به قول خودش وجه دن کیشوتی از من چه آسیبی به او یا به تمامیت وجودیام میزند که او مدعی حفظ آن است؟ آیا جز این است که خیال میکند چنین تصویری از من در ذهن دیگران ثبت میشود؟
حالا چطور میشود که دیگران به وجه آرمانهای سطحی و شعارگونه من دسترسی پیدا کنند؟ اگر ضعف است، چرا اول خودم آن را نپذیرم، پیش از آنکه از پذیرفتهشدن یا نشدن آن از سوی دیگران بیم داشته باشم؟
امروز صبح که بیدار شدم، در خطخطیهای صبحگاهیام درباره ملال تنهایی در برابر احساس خوشبختی و رضایت نسبی از وضع کنونیام در نوسان بودم. به این اندیشیدم که چه میشود اگر، به تأسی از داستان مهمانخانه مولانا، از هر دو میزبانی کنم و آگاه باشم به اینکه هر دو گذرا و موقتاند. تنهایی عمیق انسانیام همواره با من هست اما ملالی که به آن نسبت میدهم گاهی هست و گاه نیست. همانطور که لذتها و خوشیهایم دائم در آیند و روند هستند.
حتی همین حسی که به اینگونه نوشتن دارم و قاضی سرسخت درونم را به خیال خود میآزارد بخشی از همان ملال است که اگر به آن تن دهم، از پیوسته در حرکت بودن مرا بازمیدارد.
آخرین دیدگاهها