از این روزهای تکراری، از این همه زنجیرهای پیوسته بیداری، خوردن، خوابیدن، حرفهای تکراری، جاها و آدمهای تکراری چه چیزی حاصل میشود؟ از شبهایی که با نظمی خدشهناپذیر روز میشوند و روزهایی که به سمت شبشدن میدوند…
هیچ… هیچ نمیماند از این روزها و ماهای غرق در آن، جز لکههایی که از آمیزش ما و این حلقههای مداوم زمان بر زمینه زندگی میماند. لکههایی سیاه و سفید و خاکستری با درجات متنوعی از نور و سایه و حتی رنگهای گرموسرد که هیچکدام نه سفید سفیدند، نه سیاه سیاه و نه رنگی خالص بر دیگر رنگها غلبه یافته. هر لکهای که بهجا میماند ترکیبی از خاکستریهای درهمآمیزنده است که هیچکدام نه سفید است، نه سیاه و نه هیچ رنگ خالصی بر آن غلبه یافته.
گویی هر کدام از ما در هر موقعیتی نوعی از خاکستری هستیم و هر کنش ما فامی از خاکستری در دل خود دارد. نه کنشهایی که آن را بد یا زشت میدانیم سیاه سیاهند و نه کنشهای پسندیده و مطلوب سفید سفید. هیچ موقعیتی در این جهان نیست که رنگهای تکراری داشته باشد، حتی طلوع و غروب خورشید هروقت که تماشا میکنیم بهنظر تازه میآیند و با همه طلوعها و غروبهای روزهای رفته و آینده فرق دارند.
همهچیز تکرار میشود اما در هر تکرار حادثهای تازه به رنگی بدیع پدید میآید.
در این رقص پیوسته رنگها و نورها و خیرها و شرهایی که هیچ کدام مطلق و خالص نیستند هرچه تقلا کنی، لکهها همچنان خاکستریاند و در گذر زمان از صفحه زندگی محو میشوند. اما شاید تا پیش از زوال و فراموشی ابدی، به هر شکل و رنگی که دارند روایتی خاموش در دل خود نهفته باشند.
از ما چیزی نمیماند جز همین لکههای ناپایداری که هر کدام روایتی را در امتزاج رنگها و نورها و کنشها و گفتها و گویهای جاریشدهمان در زمان با رنگها و نورها و کنشها و گفتها و گویهای دیگران به جهان لکهها بخشیده است.
آخرین دیدگاهها