زمستان است و شاخه‌ها می‌رقصند به تیغ هرس

زمستان همین است گویا

خلاصه‌ در همین خم و تاب شاخه‌ها

رمقی نمانده در آوندها

اما سرپنچه‌ها را رقصانده به انتظار هرس

تا بشنود سرود بهار

 

جادوی موسیقی در گوش‌هایم تاب می‌خورد و دلم هوایی می‌شود. همه آن چیزهایی را که می‌خواستم از صبح بنویسم در ذهنم خط زده‌ام. می‌خواهم به آواز خیالم گوش دهم و بگذارم تا دستم را بگیرد و با خود ببرد هرکجا که خواست.

یکی از اولین روزهای زمستان به آخر رسیده و شب شده. از آن لحظه بیداری صبح که زمان را گم کرده بودم و هیچ درکی از خود نداشتم ساعت‌ها گذشته است. الان هشت شب است و ساعت شبانه‌روزم با تقویم جهانم یکی است. زمستان در چرخش فصل‌های روزانه‌ام شروع شده و دلم می‌خواهد همچون درختان ایستا و نیم‌زنده شهر سرپنجه‌های ادراکم را در برابر هرس ناگزیر هر روزم برقصانم و پیچ‌وتاب بدهم.

تکرار فصل‌ها در هر روز من بخشی از سمفونی است که در جان من پیوسته نواخته می‌شود. گاه همراهش می‌شوم و گاه انکارش می‌کنم در واماندگی از نافهمی و نادرکی همیشگی‌ام از همه چیز. اما همین تکرار که هیچ نوبه‌ای از آن تکراری نیست تنها دستاویز بی‌چون‌وچرایی است که به آن باور دارم. مفهومی که همواره از آن گریخته‌ام اما این روزها دلم می‌خواهد در حوضچه رنگارنگ آن شناور شوم و نقشی از آن را به خود برگیرم. نقشی که از آن خودم باشد نه تکرار طوطی‌وار کنکاش‌های دیگران.

هر روز دریافت همان روزم را از آن می‌نویسم تا روزی که دریابم وقت آن رسیده که از میانه حوضچه برخیزم و نقش خود را روی زمین ثبت کنم.

تکرار فصل‌ها، تکرار روز و شب،‌ تکرار خواب و بیداری، تکرار مکرر زیستن میان آدم‌ها و هر نوع تکراری که می‌توانم از نو به آن بنگرم یا خلق کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط