دوباره چند روز در نوشتن فاصله افتاد. گاهی هیچ حرفی ندارم برای نوشتن و همین نداشتنها وقتی پیدرپی میشود ناگهان فاصله زیادی میافتد و آنوقت متوجه میشوم که از خودم دور شدهام. حس میکنم ننوشتن یک جور پشتکردن به خود یا لجبازی با خود است.
وقتی به خودم میگویم چیزی برای نوشتن ندارم، نشانه این نیست که زندگی امروزم خوراکی برای نوشتن برایم مهیا نکرده بلکه معلوم میکند که من جور دگر نزیستهام یا ندیده یا نشنیدهام. زندگی را به همان الگوی دیروز و دیروزها ادامه دادهام و چیز تازهای خلق نکردهام. برای همین است که چند ساعت است مدام به این فکر میکنم که چه بنویسم بیآنکه رها کنم این باتلاق کاذب ناتوانی و نادانی را و فقط شروع کنم به نوشتن.
حالا منم و چند ایده بزرگ و اجرایی که هیچ از آن نشانهای نیست. اما اشتیاق آن را دارم. پیوسته در اجرای ایدهها و فکرها و شوقهایم شکست میخورم و دوباره شروع میکنم. در جایی بهنقل از رمان کنت مونت کریستو خواندم: نشانه خرد امید و بردباری است. چرا خرد و خردورزی اینهمه برای من و شاید همه مطلوب و دلنشین است که تا بویی از آن میشنوم دلم آرام میگیرد و یا دچار وهم و خیال میشود؟ ریشه بسیاری از معناهایی که برای توجیه خود در موقعیتهای گوناگون میسازم همین فرضها یا حکمهای کلی است.
بهانهای برای امیدواری و شاید فرار از مسئولیت اینجایی و اکنونی: امید و بردباری نشانه خردمندیاند. دلخوشی کوچکی که دایره امن اطرافم را منعطفتر میکند. اما گمان میکنم بدون این توهمها و دلخوشکنکهای دائمی هم دوام نمیآورم. مگر نه این است که ساختار مغز هم بر همین اساس شکل گرفته و ۸۴ میلیارد نورون همواره در حال پیشبینی موقعیتها، تولید هیجان، معنیسازی و توهماند؟
سایه پوچی، ناامیدی و افسردگی از همه چیز بر همه روزهایم گسترده است و هر روز با درک ناتوانی و نادانیام در برابر این همه تغییر و بیثباتی امید و گمگشتگی حقیقت تیرهتر هم میشود. اما بههمان میزان نیروی زندگی با ابزار گونهبهگون خود با آن مقابله میکند. به شادیهای کوچک، به سرشارشدن از جریان گفتها و گویها و شنفتها با آدمها و جهانم؛ به لذتهای سادهای که با مکث و توجهی کوتاه به زندگی به خودم برمیگرداند.
امروز با شنیدن دومین قسمت از پادکست اولین هنرجوی نویسندگی لذت و کیفی بیانتها نصیبم شد. همین حالا دارم موسیقی گوش میدهم و لبریز زیبایی شگفتانگیز و ساده آنم. دیروز در کنار خانوادهام لحظههای عزیزی داشتم و روزهای گذشته هر یک به شکلی دیگر.
این هم شاید جلوهای از تکرار باشد که این روزها با وسواس و تردیدها و بیموامیدهای زیاد درباره آن مینویسم. تکرار در همه چیز جاری است. در تیرهوروشن سایههای پوچی، در پرتوهای باریک و پرتوان امید و عشق، در الاکلنگ شک و ایمان و در همه دوگانهها و چندگانههای متضاد و همراه و توأمان زندگی.
آخرین دیدگاهها