دلچسبترین و لذیذترین کتابخوانی عمرم میدانید کجاست؟
همینجا کف زمین، درازکشیده کنار مادر که نشسته در کنج گرم و آرامبخش هال خانه.
نشستن روی زمین برای زانوهای او مضر است و درازکشیدن روی شکم برای کمر من. هر دو به هم تذکر میدهیم و هر دو در همین وضعیت میمانیم.
من چند خطی از کتاب را میخوانم و درست وسط مخموری از غنای فرحبخش کتاب، سکوت را میشکند و میپرسد:
امروز اصلا به جوجهها غذا ندادیا.
کبوترها و یاکریمها را میگوید که هر روز صبح روی هره پنجره سفرهشان پهن است.
میگویم چرا مامان. یادت نیس؟ برنج ریختم.
میفهمم دلش حرف میخواهد.
حرف میزنیم. درددل میکنیم، مادر و دختری. از حسرتهایش درباره من میگوید. برایش شعر میخوانم.
دلش کمی آرام میشود. بعد شروع میکند به بازکردن زخمها، یکییکی از رفتن عزیزان.
خیسی پلکهایمان را با نگاهمان نوازش میدهیم و ساکت میشویم.
من به کتاب برمیگردم. زیر سطرهایی خط میکشم و حاشیهها را با مکاشفاتم پر میکنم.
مادر آهی میکشد و یکی از خودکارهایم را برمیدارد و روی صفحه اول کتاب دیگری که کنار دستم است، طرح و نقشهای نائیف میکشد. زیرجلدی برایش غش میکنم و دلم میخواهد همه کتابها را بچینم جلوی دستش که عکس جوجه و دیب بکشد.
عاشق پرندههاست. اینستاگرام را باز میکنم روی صفحهای مخصوص پرندهها و گوشی را میدهم دستش.
او رنگبهرنگ پرهای پرندگان را با قربانصدقهها و شگفتزدگیهای قشنگش میستاید و من واژهبهواژه کتاب را میبلعم و کیفور میشوم از معانی که همراه با لمس دستان مادر و عطر وجودش به جانم نشست میکند.
از دیدن پرندهها خسته میشود و با دیدن من که خیره شدهام به جایی نامعلوم (و مشغول هضم واژههای کتابم) میگوید: معلومه دیگه گشنهت شده.
نگاهش میکنم و از روی لبخند شیطنتآمیز توأم با شرم او میفهمم که مثل همیشه این اعلامیست برای گرسنگی خودش. هر دو میخندیم و گرسنگی آرام میدود توی دل من.
لحظهبهلحظه چنین کتابخواندنی سرشار از زندگی است. دیگر ولع فاوستوار خواندن همه کتابهای دنیا و اضطراب نادانی مرا نمیآزارد.
چه باک اگر ردیفهای بیشمار کتابهای نخوانده و تلّ انبوه حرفها و روایتهای نانوشته همه دنیا را بگیرد؟
مرا خواندن و نوشتن همین چند خط با همراهی عاشقانه حضوری بیغش بس.
آخرین دیدگاهها