خواب میدیدم با کمک زنی غریبه که همسایهام است وارد حیاط خانهای میشویم که گویا خانه من است. ظاهر خانه ساده و معمولی است اما وقتی با اشاره زن خم میشوم و به زیر تختهای که سطح حیاط را پوشانده نگاه میکنم چیزهای زیادی هست. مجموعهای درهم از زبالههای بههمریخته، اشیاء کهنه و زوالدررفته. دو سگ درازکشیدهاند در خواب بهنظرم میآید که مردهاند. گربهای هم میو میو میکند. همانجا به ذهنم میرسد درون تاریکم را میبینم که ناگاه گونی یا پتوی ژنده بزرگی کنار میرود و پنج مرد و زن کارتنخواب کثیف با موها و ریش بلند پیدا میشوند که از چشمهایشان شرر میبارد و با خشم مرا نگاه میکنند.
صحنهای هست که نمیتوانم به یاد بیاورم. بهگمانم از جادویی استفاده کردم تا زهر خشم آنها را بگیرم یا خودم یا چیزی را به سمت آسمان رها کردم.
صحنه بعدی اسبی کنارم بود که بسیار زیبا و خوشایند بود و من او را تیمار میکردم. یقین دارم در آسمان بودیم و بعد دیدم همانجا آبی به شکل دریا هست و من اسب را گذاشتهام تا خوب در آب غلت بزند و شناور باشد. گویی این حرکتی است که موجب احیای توان و رفع خستگیاش میشود.
بعد خودم و زن همسایه را دیدم که داریم فرار میکنیم تا نکند دست آن پنج مرد یا زن خشمگین به ما برسد. داشتم صفحاتی از یادداشتهای روزانهام را پاره میکردم که به آنها اشاره کرده بودم و میترسیدم که بازرسان تحقیق و تفحص نشانهای پیدا کنند از اینکه من آنها را در زیرزمین خانهام دیدهام.
سکانس پایانی خواب بهدنبال طراحی لوگویی بودم که تصویرش در ذهنم نقش بسته بود. چشمی با طرح مینیمال که خطوط دورش شبیه به زوایای دوربین عکاسی بود و مردمکش چیزی بود که هرچه در خود خواب تلاش میکردم به یاد نمیآوردم. بازسازی تصویری که در ذهنم واضح بود اصلا خوب درنمیآمد و خود این جستوجو ماجراهایی را رقم زده بود که فاصله خواب و بیداری را پر کرد.
در همان خوابوبیدار و در ادامه، لحظات کشدار بیداری، بهیادم آمد که در یادداشت دیروزم مثل خیلی از یادداشتهای این اواخر به پوچی و تهیبودن افکار و ذهنم اشاره کردم و تلاش میکردم با بخش تاریک وجودم آشتی کنم.
اما شاید دلچسبترین بخش خواب، بهجز تصویر آن چشم نظارهگر، اسب آزادی بود که با آن در آسمان میتاختم.
شاید دیدن چنین خوابی نتیجه پذیرش خمودگی و ثبت آن با کلماتم بود بهجای اینکه مثل خیلی وقتها بهسادگی از آن بگذرم و اجازه دهم خمودگی بر تن و روانم رسوب کند.
شاید این علامتی بود از دنیای نهان درون که پیامم را دریافت کرده بود. شاید واقعا در مسیر قهرمانی خودم، در غار تاریک درونم بیتوته کردهام و بر خاکستر ذرات ققنوسم به جستوجوی برخاستنی نو میگردم. شاهدش آن زن همسایه که درست شبیه به سفر قهرمانی وجودش همراه من بود.
نکته دیگری که به آن فکر کردم این بود که تاریکخانه درون میل به پنهانماندن دارد و از اینکه پرده از روی آن برداشته بودم خشمگین بود. این نشان میدهد که شب دراز است و قلندر باید بیدار بماند در مسیر.
تصویر متن، طرح امروزم در نوشتن صفحات صبحگاهی است با الهام از آن لوگویی که نتوانستم در خواب بهدرستی بهتصویر بکشم. تلاش کردم به شیوه نیاکان غارنشینمان و با مددجستن از نورونهای مخابرات مغز مسیر طراحی چشم تماشاگر درون را زنده نگه دارم.
آخرین دیدگاهها