چند روزیاست که انرژی روانیام بسیار پایین است. تا حد خودتخریبی هم رسیدم و دادگاه محاکمات بیپایان و خردکننده درونی مدام برقرار بود یا هنوز هم هست. همیشه همینطور است گویا که یک نیروی مخرب آنقدر پیشروی میکند که زیردریایی به کف سنگی اقیانوس میخورد و در محدودکنندهترین شرایط بیهوایی و بیشترین فشار، سرانجام راهی به سمت نور و هوا مییابد. همه فشارها، تردیدها و احساس خفقان از نارضایتی باید به نقطهای برسد که نامش را میگذارم آستانه انفعال رنج. شاید اسم عجیبی باشد اما خودم بهتر میدانم که عذابآورتر از خود رنج، انفعال در برابر آن است. بهنظرم نوعی مازوخیسم میرسد. در دورهای که فشارها زیاد میشود، درست مثل زیردریایی که بیشتر از حد اعلان خطر عقربههای فشارسنج به عمق میرود، دچار نوعی انفعال خودآزاردهنده میشوم. میدانم که فرورفتن بیشتر در غار خطرناک است اما همچنان پیشتر میروم و میگذارم تحمل رنجِ انفعال و مشاهده ابتذال خود تا همان کف سنگی اقیانوس برسد.
گاهی در آرامش لحظههای پیش از خواب، چشمها را میبندم و تلاش میکنم تا در غیاب بینایی متکی به نور به تاریکی پر از تعلیق و بیشکل ذهن خیره شوم. بخت که یاری کند، همه نورها و شکلها و لکهها از تراکنش مکرر و مدام مخابرات مغز میخوابند. آنوقت در پسزمینهای تیره و آرام، تصویری خیالی از قعر اقیانوس را بهتماشا مینشینم…
آنجا خانه قرار و ثبات من است که به هیچ صدا و رنگ و احساسی آلوده نیست. در گام بعدی خودم را تصور میکنم که ایستاده با دستان بیحرکت در اعماق اقیانوس بهآرامی پایین میروم تا برسم به خانهام.
این دو تصویر از کف اقیانوس من است. دو تصویر از درونیترین بخش وجودیام. یکی محل آرام و آسایش ذهن و دیگری آستان تلاقی تحمل رنج خودخواسته و برخاستن از آن و این اولین بار است که هر دو را چنین روشن و شفاف تشخیص میدهم.
و حالا حس میکنم در آستانه برخاستنی دیگرم. حتی با اینکه هیچ مسیری را در برابرم نیافتهام، میل به جستن و قدمگذاشتن را بار دیگر یافتهام.
آخرین دیدگاهها