ایستاده جلوی آیینه. دستها کشیده تا بالای سر، پای راست جلو روی پنجه، شانهها رو به عقب، سینهها برجسته، گوش به زنگ شروع موسیقی که انگار همه نتهاش سکوتاند.
دلم میخواهد همه عقربههای عالم فلج شوند و من در مستی خیرهشدن به شبح رنگی هیکلش تا ابد خمار بمانم، چشمهایم تنگ انحناهای موجدار اندامش، گوشهایم دربست غزل رنگینی که چشمهایش میسرایند.
از صبح پانزده فنجان کوچک قهوه سیاه و تلخ نوشیدهام، سی و هفت نخ سیگار کشیدهام و چهل و چهار بار از شکافی که با خراشدادن رنگ مات روی پنجره بهاندازه دو و نیم سانت باز کردهام تن نیملخت دخترک را دید زدهام و بعد از هر فنجان قهوه، هر نخ سیگار و بلعیدن پیکر نورسیدهاش حس کردم که لذتش را درک نکردهام. شاید دچار وسواس شده باشم یا فراموشی حین لذت! شاید هم نتیجه یادآوری ورود مردی است که بزم من را زایل میکند.
هر روز در خلوتی که خود نمیداند به تاراج رفته است ساعتها جلوی آیینه قدی با لبههای پریده و تیز، عریان و بدون قاب، میایستد و با موسیقی که از رگهایش به صدا درمیآید تن تردش را بهرقص درمیآورد. و من بیتاب به خود میپیچم و عصیان بیمحابای خویش را با قهوهها و سیگارهای پیدرپی فرو مینشانم.
دست راستش، همزمان با چرخش نرم کمر، در هوا تاب میخورد. در هر تاب، سرانگشتان شست و میانه به هم میرسند و مچ پیچان را رو به پایین میلغزانند. حالا نوبت دست چپ میرسد که با عوضکردن جای پاها بازی را ادامه دهد.
مرد دستکم بیست سالی بزرگتر از اوست، پس ده سال کوچکتر از من… هر روز صبح زود از خانه بیرون میرود و ساعت هفت عصر کلید را میچرخاند و هیکل زمختش را به درون میکشاند. دخترک لباسپوشیده و بیآرایش کت چرب او را از تنش درمیآورد و بیهیچ حرف و حتی لبخندی کمکش میکند تا کمربند را از دور شکم حجیم و پیهآلودهاش باز کند. از تماشای باقی این آیین هر روزه سر باز میزنم و در حیاط قدم میزنم. سیگار میکشم و خلط کثیف سینهام را پای بوتههای مرده باغچه تف میکنم.
زنم تا وقتی که سرطان از پا نینداخته بودش به باغچه میرسید؛ به گلهای اطلسی و تاجالملوک و شاهپسندش، گلدانهای دورچین یکی در میان شمعدانی و حسن یوسفش که بیشتر از من دوستشان داشت. هیچ وقت به زبان نیاورد ولی من خوب میدانستم که تلخی بیتفاوتیهایم را با نوازشهایی که به گلبرگهای رنگی باغچهاش میداد از دلش پاک میکرد. آخرین روزی که به ملاقاتش رفتم برای اولین بار ازش خواستم برایم برقصد. سرفه شدید امان خندیدن نداد ولی همانطور که لبخند بیجان روی صورتش ماسیده بود دستی را که از لوله خون و سرم آزاد بود با کندی به هوا بلند کرد و با آن رگهای بیرونزده بنفش انگشتان زرد و نحیفش را کمی تاب داد و گفت: «فعلا به همین راضی شو تا وقتی سرپا شدم قر هم میدم برات…» گریهام گرفت. گر گرفتم و بلند شدم که بروم. نالید: «نرو فرهاد… گریهتو میخوام ببینم…» تاب نیاوردم و زدم بیرون.
دستهایش خلاف جهت هم روی نیمدایرههای معلق در اطراف بدن به گردش درمیآیند، نرم و بیشکل، و پاها بهترتیب روی پنجه عقب و جلو میروند. یک، دو، سه… به هشت که میرسد، جهتها عوض میشود و دوباره همان حرکات.
تازه به این محله آمدهاند. با هیچ کس رفتوآمد ندارند درست مثل من که بعد از زنم قید همه را زدهام. مرد را دو سه بار در کوچه دیدهام، بیهیچ کلامی از کنارم رد شده و صدای بلند نفسهای کوتاهش به گوشم خورده است. لابد دخترک شبها از خروپف او نمیخوابد که هر روز نزدیک ظهر بیدار میشود. تلفن هم ندارند. یا شاید از دریچه باریک من پیدا نیست. روزهایش را به آشپزی و رقصیدن تنها و نرم طی میکند و شبها… نمیدانم شبها چهکار میکند. شهر فرنگ من از ساعت هفت عصر بسته میشود و شهرزاد ادامه قصهاش را در گوش دیگری میخواند. گهگاه در میان خواب و بیدار گریه خفهای میشنوم و تا خود صبح دخترک مال من میشود… از پشت شیشه خراشخورده به اتاقم میخزد و تا صبح میرقصد.
ضرباهنگ حرکات دختر جان میگیرد. اعضای پیکرش با پرشهای کوتاه، طرح ملایمی از پرواز یک پرنده را در تاریکروشنای اتاق جاری میکند. چنان سبکبال و رها، تو گویی اختیار جسمش را با نخهای ناپیدا سپرده به عروسکگردان چیرهدستی که همه هستی خود را یکجا در رقص او جلوهگر میکند.
پلکهایش بسته و لبانش آرام تکان میخورد و زمزمهای نرم از آن میتراود. دست میکشم به موهایش. سرش را برمیگرداند و زنم را میبینم که لبان خشک و بیرنگش را باز میکند و از قعر گلویش بوی مرگ توی صورتم میپاشد…
سیگار ناشتا دلم را به هم میزند و خلط آمیخته با قطرههای خون را تف میکنم توی کاسه بالای سرم. ساعت را نگاه میکنم. دختر باید خواب باشد الان. تازه ساعت نه و نیم است و برای بیدارشدن من هم زود. کابوس زنم هوس سیگار را تشدید میکند. بلند میشوم و قهوه درست میکنم. بوی قهوه من را میکشاند پای شیشه. دختر باید خواب باشد. اما نیست. تن لختش را میبینم که در آغوش مردی جوان هوسآلود میرقصد. پوست براق پیکرهایشان در پرتو آفتاب صبحگاهی میدرخشد و تنهایشان در توازنی بیبدیل به هم میآمیزد.
در خلسه پکهای عمیق سیگار و جرعههای تلخ قهوه فرو میروم بی شمارش نخها و فنجانها…
آخرین دیدگاهها