دختر، لخت، با گردنبندی که دور گلویش بستهام، خوابیده روی تخت یکنفره من. کپه لباسهایش سمت من روی زمین افتاده و لکههای شکلات ریخته رویشان. لیوانْ روی عسلی چپه شده و قطرههای هاتچاکلت سرد روی لباسها و کفپوش اتاق چکه میکند. پای تخت، روی زمین نشستهام. سیگار میکشم و دودش را میدهم سمت دختر ولی بیدار نمیشود.
توی کافه با او آشنا شدم. تنها نشسته بود، دو میز آنطرفتر به فاصله کمی جلوتر از میز تکنفره من. صورتش را نمیدیدم اما هیکل باریکش را تشخیص میدادم. مانتوی گشاد و جلوباز نخودیرنگش از دو طرف رها شده و شلوار سیاه چسبیده بود به رانهای روی هم افتادهاش. چند دقیقهای بعد از من آمده و هنوز سفارش نداده بود. زیرچشمی میپاییدمش، همانطور که تکه درشت یخ را لای دندانهایم خرد میکردم. عادتی که از آقاجان مامان برایم مانده. کلهاناری!
سیگار پشت سیگار میکشید و یخهای قالبی را با انبر نقرهای میریخت توی ودکا و آخرش خِرِچخِرِچ صدا میکرد. مامان از نگاه مشتاق من میترسید و با چشمهای خیس و وحشیاش نگاه تندی به من میکرد که مجبور میشدم از اتاق بیرون بروم. مامان همیشه حواسش بود که صدای آقاجان درنیاید، مخصوصا وقتی بابا از سفر برمیگشت. آقاجان همیشه سر جایش بود. درست وسط دیوار بزرگ اتاق، یکوری تکیه میداد به مخدههای لولهایِ سوار بر هم و همیشه سینی بزرگ مسی جلوی پایش روی زمین بود. زیرسیگاری بلوری قرمز-پر از تهسیگارهای اشنو ویژه، استکان کوچکی که مدام پر و خالی میشد، ظرف یخ، بطری ودکا و انبر و قندان نقرهای که پر از تنقلات بود و رابط میان من و آقاجان. استخوانهای صورت گِردش، روی گونهها و چانه و پیشانی، زاویههای نامنظمی درست کرده بود. موهای سرش به چند تار پراکنده روی برآمدگی آهیانهاش خلاصه میشد و وقتهایی که الکل در سرش به غلیان میافتاد، پوستش قرمز میشد و کلهاش درست شبیه انار.
دختر تا رسیده لپتاپش را باز کرده و تندوتند به ماوس کوچکی که لای انگشتان باریکش پنهان بود ضربه میزد. منوی کافه را با وقتکشی ورق میزدم. برای چندمین بار از روی صفحه قهوهها و دمنوشها رد میشدم و میرسیدم به شیکها و گلاسهها. نگاهم را از روی شکلات گلاسه، شیک شکلات با فندق، کارامل، سس آیریش و نوتلا… میچرخاندم و به سمت ترکیبهای میوهای ثابت میکردم. دختر جوانی که پیشبند چرم و جین بسته بود هر چند دقیقه یکبار در کافه میچرخید، با لبخند زورکی روی لبان قهوهای ترکخوردهاش از مشتریها سفارش میگرفت و هر بار که به سوالهای تمامنشدنی آنها درباره ترکیب غذاها و نوشیدنیهای منو، جنس زیرسیگاری، پارهبودن رومیزیها، جای دستشویی و یا آمدن یا نیامدن رنگ موی سبز به صورتش جواب میداد، پوستههای خشک لبش را با دندان میکند. هنوز وقت داشتم تا برگهای کاغذ کاهی منو را با آرامش ورق بزنم و وانمود کنم با دقت تمام جزئیات هر صفحه را میخوانم. از جلوی میز من رد که میشد پایش شل شد چیزی بگوید اما با همان لبخند به میز جلویی رسید.
- شما چیزی میل دارین بیارم؟… خانم؟
- جان؟ (سرش را با تأخیر به سمت دختر برگرداند)… آ… راستش نه هنوز… ولی الان میبینم. ببخشیدا
- خواهش میکنم. راحت باشید. هروقت انتخاب کردین صدام بزنین. اون زنگ کنار دستتون هم هست اگه دوست داشتین.
- باشه حتما. ممنونم
من را یاد دختر موطلایی پارک میانداخت. در تمام یک ساعتی که از دور نگاهش میکردم، آرام روی نیمکت آهنی نشسته بود و سیگار میکشید. هر نخ که تمام میشد، روی پایه نیمکت له میکرد و تهمانده مچاله را توی سطل زباله پرت میکرد. رفتم و نشستم کنارش. هیچ اعتراضی نکرد و تا نیم ساعت دیگر بیحرف همانجا نشستم. نگاهش به روبهرو بود و کمترین توجهی به من نداشت. انگار توی سالن سینما بود. بلند شدم و از او خواستم باهم تا بوفه قدم بزنیم. گفتم: «تو این هوای گرم یه لیموناد خنک میچسبه.» مدتی در چشمهایم خیره ماند، گویی از خواب بیدارش کرده باشم. آخرین نخ سیگار را انداخت روی زمین و با پاشنه پهنِ کفشْ لهش کرد. دوباره نگاهم کرد و راه افتاد. من هم خاموش ماندم و قدمهایم را با او یکی کردم. به بوفه که رسیدیم، یکراست رفت جلو و یک بسته شکلات فوری را برداشت، بهآرامی بازش کرد و ریخت توی لیوان کاغذی و شیر آب جوش را باز کرد. مثل مامان، وقتهایی که بابا از سفر برمیگشت و با خودش چند بسته شکلات و هاتچاکلت برای مامان، اسباببازیهای جدید برای من و یک بطری ودکای اصل برای آقاجان میآورد. همان شب مامان من را با سوغاتیهایم روانه اتاقم میکرد، بطری ودکا را برای آقاجان باز میکرد و خودش یک بسته هاتچاکلت و شکلات تلخ را با فلاسک و لیوان به اتاقش میبرد و بابا پشت سرش.
بابا کمحرف بود. مثل من شکلات دوست نداشت ولی دیوانه مامان بود. چند بار خواسته بود شغلش را عوض کند ولی مامان مخالف بود. میگفت هیچ کاری مثل مأموریت خارج پول توی خانه نمیآورد. شاید هم شکلات…
داشت کلافهام میکرد. پس کی انتخاب میکنه؟… روی میز من هم یکی از آن زنگهای توپی بود. دو بار پشت هم به سر میله میخی روی زنگ زدم. دختر پشت میز برای لحظه کوتاهی برگشت من را نگاه کرد و دختر پیشخدمت، با چهره صورتی، تند خودش را سر میز رساند.
- شما تازه کارتونو شروع کردین اینجا؟
- بله… چطور؟
- جسارت نکردم. فقط خواستم نظر خودتونو درباره شیکها بدونم. کدوم پرطرفدارتره؟
- اوممم… راستش شیک نسکافه و شکلاتمون رو بیشتر دوست دارن ولی من خودم ترکیب پرتغال-کیوی رو میپسندم.
- آ… پس معلوم میشه حواستون به سلامتیتون هست… و ناخودآگاه چشمم به پهلوی گوشتی دختر افتاد که از زیر بند چرمی برآمده بود.
«مرسی، لطفدارین» سریعی گفت و چاک لب پایینش خون افتاد.
- خب من به کیوی حساسیت دارم. چطوره پرتغال-انار رو امتحان کنم؟
- اونم خیلی خوبه. براتون میارم.
پشتش را که به من کرد، متوجه برجستگی قوزبند از زیر لباسش شدم و کش کهنهای که به انتهای گیس بافتهاش بسته بود. تصمیمام جدی بود. هم کافه، هم خود او از فهرستم حذف شده بود.
- ببین میشه برای من همون شیک شکلات بیارین؟
تکان خوردم. نه از انتخابش که انتظارش را میکشیدم، بلکه از صدایش که بیقیدی مامان را یادم میانداخت. مخصوصا روزهایی که هوس شکلاتخوردن مامان گل میکرد و بابا نبود. کلهاناری مست میکرد و زیرلب چیزهایی میگفت که مامان را عصبانی میکرد و من به اتاقم تبعید میشدم. همان صدا که دلم میخواست تا آخرین لحظهای که کنار دخترک موطلایی بودم از دهانش بیرون بیاید. از دهان بقیه دخترکان عاشق شکلات، تا همان دم آخر که با چشمهای قیکرده به من خیره میماندند و من آنقدر منتظر میماندم تا حلقه کبودْ دور گلوی سفیدشان را خوب بپوشاند. درست همانطور که بابا دور گلوی مامان بسته بود. همان شبی که قرار بود بابا در سفر باشد و بیخبر از راه رسیده بود. نیم ساعت بعد از آنکه مامان آخرین بسته هاتچاکلتش را همراه سایهای تند به اتاق برده بود و من، کنار کلهاناری، یخ دودزده را لای دندانهایم خرد میکردم، خِرِچخرچ…
دختر روی تخت یکنفره من، خوابیده. طاقباز، با چشمهای ترسیده و وقزده، چسبیده به عکس مادر روی دیوار. دست راستش افتاده روی شکمش و انگشت باریکش به سمت لیوان هاتچاکلتِ دست مادر خشک شده.
آخرین دیدگاهها