در روزنه میانی دستگاه مقطع گردی بود که با خط ناپیدایی نصف شده بود. بالا آبی آسمان و پایین اُخرایی تیره کویر. با خودم گفتم باز خیالاتی شدی؟ این فقط یه ماشینه که چشمتو باهاش معاینه میکنه
– سرتو بگیر جلو بابا. چونه رو دستگاه باشه
چانه را خواباندم روی صفحه جلویی دستگاه و چشمها را باز و بسته کردم. مقطع گرد حالا واضحتر بود و بزرگتر. چشماندازی از جادهای دراز وسط رملهای لابد داغی که زیر آسمانی آبی آبی پهن شده بود. درست جایی که دو خط جاده به هم میرسیدند بالنی بزرگ و رنگارنگ روی زمین نشسته بود. خیال و توهمی در کار نبود. تصویری زنده جلوی چشمانم.
– صورت جلوتر، بچسبه به دستگاه… تکون نخور
اول چشم چپ و بعد راست. هر بار تصویر تار میشد و واضح و دوباره تار. پشت بالن رنگی خط نازک و پریشانی از ابر سفید بالای خط ناپیدای مرز کویر و آسمان بود و من در اول جاده چشم دوخته بودم به بالن رنگی آرزوهایی که آماده هواشدن بود.
– دخترم گفتی چند سالته؟
– چهل
– دقیقا چهل؟
– بله
– مشکلی با دید نزدیک نداشتی تا حالا؟
– نه!
محکم و کوتاه جواب دادم. مثل همیشه که قدرت بیناییام جزء دلخوشیهای کودکانهام بوده است.
کاغذی را گرفت جلوی چشمانم و گفت: خط آخر رو بخون و خم شد تا نتیجه تست بینایی را روی فرم بیمه یادداشت کند. کلهاش بیمو بود جز رشتهای خاکستری در اطراف سرش. چشمهای درشتش کمی انحراف داشت و پنجه دستهایش اندازه صورتش بود. دکمههای روپوش گشادش باز و سفیدیاش چرکمرده بود.
چشمها را تنگ کردم و با اطمینان ردیف عددهای خیلی ریز خط آخر را خواندم. دست دراز کرد و یکی از آن ذرهبینهای نخودی دستهدار را گذاشت توی دستانم: حالا با این نگاه کن ببین واضحتر نمیشه.
واضحتر بود. حتی متوجه شدم ۶ را ۳ خواندهام. همان لحظه بود که اندوه مثل افتادن سکه روی کف سرامیک صدا کرد.
– راستش الان یادم افتاد که تازگیا نوشتههای خیلی خیلی ریز رو مثل قبل نمیتونم راحت بخونم.
– همین دیگه. هر دو چشمت کمی ضعیف شدهن ولی نگران نباش بابا دید دورت خیلی خوبه.
خواستم بگویم بله استاد ستارهشناسیام گفته بود چشم شکارچی دارم. ستاره دوتایی عُناق و سُها رو جدا از هم میتونم ببینم.
– یعنی باید عینک بزنم؟
– اگه نزنی، نمره چشات که الان ۷۵ صدمه میره بالا.
سکه داشت روی کف سرامیک چرخ میخورد و نمیخواست که بایستد.
جلوی چشمم متن درازی بود که پر بود از عناق و سهاهایی که از بالا به پایین ریز و ریزتر میشد و من حریصانه همهشان را از بالا به پایین میخواندم. تند و تند، با صدایی که لرز میگرفت و به سطرهای آخر که میرسید ناله میشد و باز هم میخواند عناق سها عناق سها. بالن چسبیده بود به زمین و تویش را پر از قیر سیاه کرده بودند و رشته ابر نازک و پریشان همه آبی آسمان را پر کرده بود و نمیگذاشت عناق و سها را جدا از هم بیینم.
– بیا دختر جان. فرمِت مشکلی نداره. برای رانندگی و بیمه کاری به دید نزدیک ندارن. دوربینی چشم براشون مهمه که بیا، نوشتم سالمه. از بین این قابها یکی انتخاب کن، شیشهاش با من.
و خودش هم بلند شد و عینکی با قاب بزرگ و دستههای پهن مشبک را گرفت جلو صورتم.
– ممنونم ولی عجلهای نیست. حالا سر فرصت.
– الان ینی دستوبالت تنگه؟ اشکال نداره من تا ساعت ۶ عصر هستم. برو، اومدی چند تا قاب دیگهام هست هرکدوم خواستی بگو
سکه افتاده بود و نه صدا میکرد و نه رمقی برای چرخیدن داشت.
آخرین دیدگاهها