او فقط زنی است که اسمش لیلاست. همین!

 

از آن اسم‌هایی که است که به حرف بالارونده آ ختم می‌شود و هر اسمی از این دست را دوست دارم. ولی این یکی ورای اسم‌ خاص بودگی‌اش برایم طنین ویژه‌ای دارد. وقتی می‌گویی لیلا، گویی دری باز می‌شود، موجی در ذهنم بلند می‌شود و آرام در تونلی نیمه‌تاریک راه می‌گیرد.

اسم یکی از خواهرانم لیلاست. در شناسنامه‌اش لیلی است و خودش هم ضبط رسمی‌ نامش را بیشتر از آنچه صدایش می‌زنیم می‌پسندد. شش سال از من بزرگ‌تر است و به‌وقت بچگی الگوی تمام‌عیار من بود. غذاهایی را که لیلا دوست نداشت لب نمی‌زدم، از کلاس دوم دبستان مجله دانستنیها می‌خواندم چون لیلا می‌خواند. کلاس پنجم رمان «پر» ماتیسن را خواندم چون لای کتاب‌های لیلا بود. در همان سال جزوه‌های دوره مکاتبه‌ای اخترشناسی را که برای لیلا پست می‌شد می‌خواندم و مثل خودش با اشتیاقی عجیب آسمان را به‌تماشا می‌نشستم و در پی کشیدن خط‌های نامرئی بین آن نقطه‌های نورِ دوردست، آرزوی ستاره‌شناس یا فضانوردشدن را در دلم می‌پروراندم. از بهترین لذت‌هایم حل‌کردن مسئله‌های سخت و پیچیده‌ای بود که در امتحان‌‌های‌ خانگی طرح می‌کرد و من هم همین‌طور بار آمدم: به طرح سوال‌های پیچیده چندمرحله‌ای و کلنجاررفتن با خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایی که مشاور و کمک‌معلم تحصیلی‌شان بودم.

اما همه تاثیرات و خواهرانگی‌های لیلا آن حس جادویی مبهم را در من ایجاد نکرد یا شاید آن وقت‌ها خارج از ادارک حسی‌ام بود. حتی انبوه ترانه‌هایی که برای لیلا‌های محبوب سروده یا خوانده شده بودند و حتی لیلیِ مجنونْ سازنده چنین تصویری برایم نبودند.

ترم‌های اول همراه با ۵-۶ نفر از هم‌دوره‌ای‌هایم که در گروه صمیمی و پیوسته‌ای به هم نزدیک شده بودیم هر روز از نزدیک دانشگاه الزهرا، میدان شیخ بهایی، سوار اتوبوس خط الزهرا-ولیعصر می‌شدیم و از اول تا آخر خط اتوبوس را از صدای خنده‌های آزاد و بحث‌های جدی درباره همه‌چیز و هیجان‌ها و شیطنت‌هایمان سر کلاس استادها پر می‌کردیم. حوالی میدان کلانتری یوسف‌آباد یک مرکز دبیرستانی پسرانه ویژه ناشنوایان بود که موقع برگشت ما ساعت تعطیل‌اش بود و پسرها دسته‌دسته از آن بیرون می‌آمدند و چندتایی‌شان سوار اتوبوس ما می‌شدند. کنجکاوی گروه ما و تلاقی نگاه‌هایی که هیچ نشانی از ترحم نبود، که بیشتر شگفتی و شادمانی از دیدن روال طبیعی زندگی آن‌ها بود، کم‌کم توجه نوباوگان دبیرستانی را جلب کرد و ماجراجویی‌ها و تب‌وتاب تند «فعالیت اجتماعی» متعلق به ترم‌اولی‌ها ناخودآگاه به جایی کشید که یک روز، نمی‌دانم کجا، گروه ما با چند نفر از آن‌ها ملاقاتی داشتیم و یکی از پسرها یک جعبه شکلات برای دوستم آورده بود. یکی از پسرها که اسمش را به‌خاطر نمی‌آورم، ولی هاله‌ای از چهره‌ و دندان‌های ارتودنسی‌شده‌اش را هنوز به یاد می‌آورم، با من هم‌صحبت شد و وقتی اسمم را پرسید، ناخودآگاه و درلحظه گفتم لیلا! بارها بعد از به‌زبان‌آوردن این اسم و هزار بار بعد از آن از خودم پرسیدم چرا لیلا، اما چیزی نفهمیدم.

شکلات هدیه‌ و نامه‌ عاشقانه‌ای که رویش چسبانده شده بود چراغ خطر را برای ما روشن کرد. خواهر همان دوستی که شکلات گرفته بود روانشناس بود و با تاکید زیاد توصیه کرد که از این به بعد سعی کنید اصلا نبینیدشان و کاملا بی‌توجهی کنید چون این‌ها به‌شدت آسیب‌پذیرند و اگر بدانند که قصد شما از هم‌صبحتی رابطه عاطفی نبوده به‌هم می‌ریزند و سرخورده می‌شوند!

من روان‌شناس نیستم و نمی‌دانم این توصیه تا چه حد درست یا غلط بود. ولی هرچه بود ما حرف خواهر بزرگتر دوستمان را گوش دادیم و دیگر پسرهای ناشنوا را ندیدیم و نخواستیم ببینیم.

چند سال بعد، شاید یکی دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی، با یکی از دوستانم مسیر دانشگاه تا میدان ونک را پیاده می‌رفتیم که صدایی عجیب و دورگه، لرزان، از پشت سرم گفت: لیلا… لیلا… جنس صدا معلوم بود غیرعادی است و از حنجره‌ای طبیعی درنمی‌آمد. خشکم زد. خوب شناختم و پاهایم سست شد. خوب یادم هست که به استیصال افتادم. خودش بود… دوباره صدا زد…. لیلا…. لیلا…. و چه طنینی داشت لیلاهایش… آن «آ»ی بالارونده را تا آخر ادا می‌کرد، با لحنی آمیخته با سوال، امید و شاید کمی هیجان.

نتوانستم برگردم. پاهایم سست شده بود و چشم‌هایم خیس. کم مانده بود بچرخم و به هرچه روان‌شناس روی زمین هست فحش بدهم و داد بزنم سرشان: اینجا یک آدم هست که داره منو صدا می‌زنه… اما من که لیلا نبودم!

هرچه بود، دیگر ندیدمش. چهره‌اش را جز به هاله‌ای مبهم به یاد ندارم ولی آن صدای لرزان لیلا… لیلایش هنوز توی گوشم است.

هنوز هم نمی‌دانم و جرأت آن را ندارم که بگویم حس عجیبی که به اسم لیلا دارم از همان صدا ریشه گرفته یا نه. در یکی دوتا از داستان‌هایم لیلا هست. انگار لیلایی است که دوستش دارم. زنی که جنسیت ندارد، هیچ ربطی به هیچ لیلایی که دیده‌ام و می‌شناسم ندارد، او فقط زنی است که اسمش لیلاست. همین!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط