موازی‌ها بالاخره به هم می‌رسند!

وسط کویر شنی ایستاده بودم. تنها و نومیدانه دنبال آب می‌گشتم. قدم‌هایم روی شن‌های داغ و طلایی کند و سنگین بود به سوی واحه‌ای کوچک که هرم داغ کویر اطرافش موج می‌زد. مدتی گذشت تا به آن برسم. دنبال چاه آبی، خیمه‌ای، یا پیکر انسانی می‌گشتم. فقط چند نخل کهنسال با تنه ستبر و شاخه‌های سبز پهن در فاصله‌ای کوتاه از هم ایستاده بودند. پای نخل‌ها لیف‌های خشک‌شده از زیر شن‌ها بیرون زده بود. لب‌هایم خشک و داغ بود و با گیجی وهم‌آلودی تلاش می‌کردم تا بفهمم چرا از اینجا سردرآورده‌ام. شانه‌هایم را به تنه نخل تکیه دادم و کلاه نقاب‌دارم را کمی عقب کشیدم تا عرق پیشانی را با گوشه آستینم پاک کنم. آفتاب تند و ضیغ انگار زیر سایه کوتاه نخل هم دست‌بردار نبود.  میان سیاهی چشم‌ها و تیرکشان ضربان‌دار شقیقه‌ها، پایم سر خورد و روی زمین لغزیدم. تاب هیچ مقاومتی در من نبود ولی زبری تنه نخل پشتم را خراش داد و دردی مخمور به جانم کشاند. دیگر نای فکرکردن به درد تازه‌ای نداشتم. دلم کرختی خوابی عمیق می‌خواست، هرچه‌قدر هم طولانی حتی به سان مرگ. چشم‌هام از تو داغ بود. حس می‌کردم چیزی نمانده تا سیاهی و سفید‌ی‌اش ذوب شوند و درهم بیامیزند. با همه جانی که در من مانده بود به پلک‌هایم فشار ‌آوردم که مبادا مایع خاکستری داغ از لای‌شان بیرون بریزد. خودم را وا دادم به حس یک خواب ابدی اما گویی آرامش° اسب سرکشی شده بود که از من می‌گریخت. گوی سفید رویاها مرا به مرکز خود می‌کشید و لحظه‌به‌لحظه تصاویری شگرف را در برابر چشمانم بازمی‌نمایاند.

در میانه جنگلی تاریک، کودکی خردسال با انبوهی از موهای پرشت سیاه و زبر می‌دوید. پاهای برهنه‌اش سیاه و آلوده به خزه‌ و گل‌ولای خیس جنگل بود. وقتی از کنارم رد می‌شد، با دیدن من ناگهان ایستاد و خیره به چشمانم شد و زیرلب چیزی گفت که همان لحظه نشنیدم. نگاه عجیب°آشنایش مرا به حیرت انداخت. دخترک دوید و هرچه صدایش کردم که حرفش را تکرار کند برنگشت. باد زوزه می‌کشید و کلام زیرلبی کودک گریزان را نجوا می‌کرد: …با…با… ر..ف..ت… یخ کردم. نوک انگشت‌هایم به گزگز  افتاد و زانوهایم خم شدند. باد تندتر می‌شد و خبر را پی‌درپی چون سیلی تند و سوزنده به گونه‌هایم می‌کوفت. برگشتم به نوزده سالگی. نشسته بودم در بالکن خانه و دختر غریبه‌ای را می‌دیدم که ناخن‌های یکی‌درمیان شکسته‌اش را می‌چید. پدرم ‌نشسته بود روبه‌رویش با پاهای دراز شده و می‌گفت: «دخترم، ببین می‌تونی این ناخن شستم و بگیری؟ خیلی چغر شده منم نمی تونم زیاد خم شم…» فرار کردم… می‌دویدم از لای درخت‌ها و تنه‌های عظیمی که انگار دست‌به‌دست هم داده بودند و راه را به رویم می‌بستند. از روی ریشه‌های درازشده بر کف جنگل می‌پریدم و سرخس‌های غول‌پیکر مسیرم را با دست‌هایم پس می‌زدم. به نفس‌نفس افتاده بودم که شعاع نور رهایی‌بخش از شاخه‌های آخرین ردیف درختان سیاه به صورتم تابید. بیرون جنگل زنانی را می‌دیدم که پشت دری بسته به انتظار ایستاده بودند. خوب که نگاه کردم، همه شبیه هم بودند… یا شاید هم شبیه من! چند نفری‌شان کوچکتر از من به‌نظر می‌رسیدند و بقیه پیدا بود که بین ده تا چهل سال مسن‌تر از من هستند. همه ما لباس سفید پوشیده بودیم و صورت‌هامان برق می‌زد از تمیزی. هیچ‌کدام جرات نداشتیم با هم حرف بزنیم. چشم به در چوبی دوخته بودیم و از التهاب مشترکی که در زیر پوست‌ همه‌مان جریان داشت غرق هیجان بودیم. در باز شد و عطر دیرآشنای کوچه قدیمی به مشامم خورد. باورم نمی‌شد این همان کوچه تنگ و باریکی باشد که واقعی و دست‌نخورده، بی هیچ کم‌وکاستی اینجا، با هزاران کیلومتر فاصله، پهن شده باشد زیر پاهایم و مرا بکشاند که تا انتها بدوم و برسم به خانه. به آغوش مادرم که صورتم را بگیرد لای دست‌های کارکرده با پوست زبر و چروک‌خورده‌اش و دانه‌دانه اشک‌هایم را با بوسه‌هایش از روی گونه‌هایم پاک کند…

مثل کودکی‌ام، یورتمه‌زنان با پرش‌های بلند، طول کوچه را می‌دوم و انگار نمی‌بینم که زنان دیگر هم همین مسیر را به دنبال من روانه‌شده‌اند. با اشتیاق در نیم‌باز خانه را هل می‌دهم و مادر را صدا می‌زنم. «مامان…»

دیوارها، سقف و کف خانه یک‌دست پوشیده از آیینه است؛ بی هیچ لکه‌ای، صاف و بی‌نقطه. اکنون ما زنان سفیدپوش شبیه به هم همه در اتاق آیینه می‌چرخیم و در هم تکرار می‌شویم. تا ابدیتی که انتهایی ندارد. درها بسته می‌شود. اینجا مرکز عالم است، جایی‌که همه خط‌های موازی به هم می‌رسند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط