روی ردیف ششتایی صندلی قطار، هفت نفر نشستهاند. نفر وسطی که بهاندازه نیملگن از بقیه جلوتر زده زنی است نزدیک به ۶۰ ساله. تا حدی گوشتالو. مانتوی سیاه به تن دارد و شال نخی قرمز به سر. کیف کتان شیریرنگش را مدل پستچی به گردن آویخته و تسبیحی با دانههای قرمزقهوهای لای انگشتانش میچرخد. واژههای صلوات روی لبهای گوشتیاش پشت هم تکرار میشوند و حالتی از کجی و نامیزانی دلچسبی به آنها میدهند. پوستش گندمی و پر از ککومکهایی است که از غبار سالیان بهجا مانده. همینطور روی دستانش، در همجواری با رگهای کبود بیرونزده، آن تصویری را ساخته که محبوب من است: دستهای مادرانه؛ لبریز از نرمی توأمان با زبری تجربههای بیشمار.
در ایستگاهی گردن کج میکند که تابلو را بخواند. بند عینک قیطانی و طلاییرنگش، گرهزده، از پشت گردنش در فاصله لبه شال و یقه مانتوش بیرون زده. سرش را که برمیگرداند، نگاهم در لبخند شیرین مادرانهاش گیر میکند.
زن آرام است و به دختر جوانی که روبهرویش نشسته و با نگاه نقادانهای به او خیره شده لبخند میزند. همه حواس دختر را پوست و ابروان کشیده و ژله تزریقشده میان گونهها و زیر پوست لبهای زن پرت کرده. گونههای بهوضوح تابهتا و لبهای قلوهای ورمکرده که ذکر صلوات میگوید برای دختر عجیب است و کمان ابروی چپش را بالا کشیده است.
و زن لبخند میزند. او یک مادر است. حتی اگر صورتش را شبیه به تصویر تکراری و یکشکل دخترکان جویای زیبایی درست کرده باشد.
آخرین دیدگاهها