هر دو پایش را کرده بود توی یک لنگه کفش. آن هم کفش من. کفش سهفصل کوهپیماییام که بهاندازه کافی جا برای پاهای ظریف و نقلیاش داشت. بدجوری گیر افتاده بود و تعادل نداشت ولی صورت و چشمهایش عمیق میخندیدند. یکهدندان سفید تازهبرآمده از صورتیترین لثه دنیا میدرخشید. آب دهانش هم از گوشه لبهای ترد و سرخش جاری بود روی چاله خطدار چانهاش.
ایستاده بودم دم در و غریق تماشایش.
دلم میخواست چشمهام را ببندم، فتیله زمان را پایین بکشم و برای همیشه همه دنیا را روی همین تصویر نگه دارم. ولی حیف بود. اگر دیر میجنبیدم و سیر نگاهش نمیکردم، مادرش از راه میرسید. چشمغرهای به طفل میانداخت و دعوایم میکرد که چرا در این اوضاع گذاشتهام جوجهاش از خانه بیرون برود، آن هم توی کفش من که هرچه کثافت بوده به آن چسبیده است. توی دیگ جوشان سرم داشتم جوابش را بار میگذاشتم که جوجه کلهپا شد. شتاب خمشدنم چنان بود که کم مانده بود خودم هم روی سرش آوار شوم ولی درست قبل از اینکه چینی نازک پیشانیاش به کف سنگی راهرو بخورد، نگهش داشتم. ترسید. سفت بغلش کردم و توی صورت ماتماندهاش خیره شدم. نمیدانم قیافهام چه شکلی بود که نگاهی با تردید به چشمهایم کرد و شروع کرد به خندیدن. اول به شوق و بعد با دیدن نگاه برهوت من بدل شد به آمیزهای از خنده و گریه. درست مثل باریدن همزمان برف و باران از آسمان.
آخرین بار بود که دیدمش. خودش و مادرش. برایم غذای یکیدو هفته را در ظرفهای فریزری بستهبندی کرده بود و آمده بود سری بزند و آخرین توصیههایی را که شنیده بود فرو کند در دالان خالی گوش من. و میدانست که بیهود است اما نخواسته بود رنج بیهودهتر خواهرانگی را از دوش خود زمین بگذارد. بچه را که بغل گرفت، یک قطره اشک از چشم چپش سُر خورد روی گونه صافش و از آنجا چکه کرد روی چال گودی که پای انگشت دست دخترک بود. آخرین چال واقعی پای انگشت.
چالهای زیادی را میبینم. شبها، در رویاهای تکراری. کودکانی که به من سپردهان تا نگهشان دارم. کودک خواهرم یا غریبهها. همهشان آنقدر معصوم و شکستیاند که همه توانم در رویا صرف نگهداشتن شیشه جانشان میشود. بعد بیدار میشوم، با شیرینیای که هوشیاری آن را به زهری دردناک بدل میکند. هنوز هم بیشتر وقتها با صدای خنده یا گریه یکیشان بیدار میشوم.
از همان آخرین باری که رفتند همینجا ماندهام. تا چند هفته جواب تلفنش را میدادم و از اینکه هنور سالمم و به مرض بیرون دیوارها دچار نشدهام گزارش میدادم. بعد از آن سیم تلفن را کندم. همه پردهها را کشیدم و رادیوی کوچک قدیمیام، تنها وسیلهای که از جهان بیرون از دیوارها خبر میداد، از پنجره پرت کردم توی کوچه.
سهچهار بار آمدند و همه جا را گشتند. دفعه آخر صدای خواهرم و جوجهاش را هم شنیدم. هقهق سردش هنوز توی سرم تکان میخورد که لابهلایش طنین نازکی از صدای جوجه وول میزند.
همان موقع خواسته بودم از مخفیگاهم بیرون بزنم و بهش بگویم با خودش ببردم. به نفسنفس هم افتاده بودم و از ترس اینکه بشنوند، دستم را محکم گرفته بودم روی دهان و بینیام. بعد از اینکه رفتند، همانجا در چال دو متری زیر میز ناهارخوری، برای آخرین بار زار زدم و ضجه کشیدم. و تمام شد. همه آب بدنم را یکجا از چشمهایم بیرون ریختم و در مشک را بستم. تا ابد.
از کوچه، از شهر، هیچ صدایی نمیآید. نمیدانم چند وقت از آن گذشته، اما خوب میدانم که مرض یا همه را کشته یا بیشترشان را. اگر هم کسی مانده باشد دمش را انداخته روی کولش و برای همیشه اینجا را ترک کرده. برای ابد اینجا تنها میمانم و کسی مزاحم نمیشود. فقط هر بار کلمه «همه» سیخ سوزانی را در قلبم فرو میکند. تلخی فراگیرندهاش در رگهایم جاری میشود و درست در نقطهای که هنوز دارد برای جوجه و مادرش میتپد تیر میکشد.
برای آن چالهای کوچک پای انگشتان سفید و پفکی و خندههای از ته دل که رویاهایم را غنی میکند.
آخرین دیدگاهها