یکی از نقاط عطف تاریخ کتابخوانی من وقتی بود که در دوره دانشجویی کتاب فاوست گوته را خواندم. اگر کسی بپرسد پنج کتاب مهم زندگیات کدامند، با اینکه سوال سختی است، میتوانم با اطمینان بگویم یکیشان حتما همین فاوست است.
میل دکتر فاوستوس به فراگیری همه دانشهای دنیا و عطش سیریناپذیرش برای تجربه کامل زندگی بشری در همه ابعادش چنان تأثیری روی من گذاشته بود که همیشه به این فکر میکردم که چطور میتوانم بدون فروختن روحم به شیطان برای خودم فاوستی شوم!
دکتر فاوستوس بدون اینکه بدانم، یکی از قهرمانهای زیرپوستی زندگیام شد و علاقه به کتابخواندن در من تبدیل شد به اژدهایی که آنقدر التهاب و حرص خواندن داشت که با همان آتش اشتیاقی که از دم خود بیرون میداد همه کتابها را میسوزاند و نمیگذاشت چیزی برای خواندن بماند!
از وقتی کتابخواندن نسل ما از یکسرهخوانی شبانهروزی به تکهتکهخواندنهای ساندویچی در شبکههای اجتماعی افول کرد، از وقتی که فهرست خرگوشی کتابهای نخوانده از لاکپشتهای خواندهشده سبقت گرفت و پیشتاز میدان شد، هر کتابی که دست میگرفتم دائم نگاه میکردم ببینم چند صفحه مانده تا تمامش کنم و بروم سراغ بعدی.
دنبال پرکردن سری چوبخطهایی بودم که خیال میکردم هر لحظه من را به سیرابشدن فاوستی از دنیای ناتمام دانش بشری نزدیکتر میکنند. به خط پایانی که هرچقدر به آن نزدیکتر میشوی، انگار حرکت میکند و در نقطهای دورتر به تو نیشخند میزند.
تا اینکه در فعالیتی تمرینی در همین یک ماهه قرنطینه تصمیم گرفتم یک کتاب را دوبار بخوانم. پشت سر هم. اول یکی از نیمهخواندهها را از قفسه کتابخانه برداشتم: «هانا آرنت؛ زندگی روایت است» نوشته جولیا کریستوا. همان کتابی که سال گذشته در انتخاب مسیری که حالا قدم در آن گذاشتهام هلم داد. اما ده، دوازده صفحه اول را که خواندم فهمیدم دیگر مثل قدیم با خودم تعارف ندارم. خواندن این کتاب پیشزمینه مطالعات فلسفی میخواهد که من ندارم و ادامهدادنش گولزدن خودم بود.
کتاب دیگری را برداشتم: «فقط روزهایی که مینویسم» نوشته آرتور کریستال. یکی دیگر از مشوقهای من که تأثیر زیادی روی من داشت و اتفاقا خوب خوانده بودمش و علامتگذاری و حاشیهنویسی هم کرده بودم.
چند صفحه اول را که ورق زدم، گویی برای اولین بار میخواندمش. متوجه شدم از این کتاب تأثیرگذار فقط کلیاتی انتزاعی یادم مانده. این بار دقیقتر خواندمش. دوباره قسمتهایی را خط کشیدم، مطالب جدیدی در حاشیه آن نوشتم.
قبلا با حاشیهنویسی مشکلات جدی داشتم. هر یادداشتی که از خودم یا کسی در کتابی میخواندم بهنظرم لوس و بیارتباط میآمد. اما این بار جسورانه هر چیزی که به ذهنم میرسید مینوشتم.
حین خواندن دوباره و سهباره این کتاب چند نکته را دریافتم:
۱. فهم دقیق و عمیق متن
مواردی زیادی بود که متوجه شدم دفعه اول سرسری و تند از آنها گذشتهام و چهبسا برخی از این موارد در پیداکردن کلیدهای فهم متن مؤثر بودهاند.
۲. تنظیم سرعت مطالعه
سرعت دوبارهخوانی میتواند متغیر باشد، طوری که گاهی تشخیص میدهی که یک جاهایی فقط لازم است متون خطکشیده را بخوانی و رد شوی یا اینکه با دقتی بیشتر بخشهایی را چند بار بخوانی.
البته در مطالعه دوباره کتاب گاه حس میکردم دقتم در دفعه اول بیشتر بوده و حساسیتی که در دوبارهخوانی دارم یکجاهایی به وسواس تبدیل میشود.
۳. پیوند با روح اثر
اشراف کلی به متن و درک انسجام محتوایی آن در بیش از یکبار خواندن بهدست میآید. سررشتهها و کلیدهای بینامتنی اثر آرامآرام خودشان را نشانت میدهند و یک جایی که انتظارش را نداری، روح اثر تکان میخورد و پوست میترکاند. آن وقت است بینش یا ایدهای تازه در سرت جان میگیرد و جوانه میزند.
درست مثل دیدن یک فیلم سینمایی پدرمادردار. یک بار برای سرگرمی و باخبرشدن از داستان و روند حوادث آن را تماشا میکنی. بار دوم چون پلات داستانی دستت آمده، نکتههای ظریف تصویری و روایی آن را پیدا میکنی و بعد میرسد به کشف لایههای دوم و سوم…
۴. مطالعه خارج از متن
در دوبارهخوانی میل و اشتیاقم به خواندن پانوشتها، پینوشتها و حتی ارجاعات خارج از کتاب بیشتر شد.
۵. ارتباط تعاملی با نویسنده
دیگر هیچ الزامی نمیبینم به اینکه خواندن دوباره یا چندباره یک کتاب با هدف فهم بهتر منظور دقیق نویسنده باشد. الان دیگر مسئله من فهمیدن یا خواندن ذهن نویسنده نیست و یا حتی آموختن نعلبهنعل دانش یا اطلاعات یا دنیایی که برایم ترسیم میکند. بلکه متوجه شدم هرچه اثر یک نویسنده را دقیقتر و غنیتر بخوانیم، در پیداکردن دریافت شخصی خود از موضوع موفقتریم.
دراینصورت، کتابخوانی از محدوده آشنایی با شیوه تفکر نویسنده و آموختن از او فراتر میرود و تبدیل میشود به محفلی برای همفکری و شنیدن او، درنگ و تأمل در آنچه گفته یا نوشته و بازتولید آن با الگوها و ارزشهای شخصی و سپس بیان روایت شخصی خود از موضوع.
چنین روشی را نوعی از خواندن تعاملی میدانم که در آن خواننده با نویسنده همسطح میشود و رابطه از یکطرفهبودن به پویایی و اندیشهپروری میانجامد.
خود من در اولین بار که همین کتاب را خواندم مجذوب و تا حدی مرعوب نویسنده شدم. بار دوم او را عمیقتر شناختم و هر آنچه به ذهنم میرسید یادداشت کردم و در سومین بار چشم منتقدانهام باز شد و جسارت آن را یافتم که از توصیف و تایید او عبور کنم و به اندیشههای ایجابی خودم و طرح پرسشهای تازه برسم.
۶. سلیقه خواننده مهم است.
خواندن مکرر یک چیز را هم برای آدم روشن و شفاف میکند: خواننده هم سلیقه خودش را دارد و هیچ کس او را مجبور نکرده پابهپای نویسنده یا در رکاب او حرکت کند.
بلکه میتواند انتخاب کند. از بخشهایی که یا بههرطریق ارتباط معنایی یا حسی ندارد عبور کند، یا هرجا که تشخیص دهد نویسنده خیلی تخصصی یا خیلی اضافهبرسازمان حرف زده. اینطور خواننده حواسش جمع میشود که خودش هم در نوشتن اطناب و پیچیدهگویی را کنار بگذارد و حرفش را تا حد ممکن ساده و اثرگذار بیان کند.
خود آرتور کریستال در مقالهای با عنوان «دیگر کتاب نمیخوانم» مینویسد:
«بیشتر خوانندگان اما، از زیرسؤالبردن متخصصان میترسند؛ میترسند که بهخاطر درکنکردن و قدرندانستن شعری… احمق بهنظر بیایند. میترسند در زمره آدمهایی قرار بگیرند که به یک تابلوی نقاشی اکسپرسیونیستی نگاه میکنند و میگویند: ”بچه دهساله من هم میتواند این را بکشد.»
۷. آگاهی به جهان یا خودآگاهی؟
دریافتم که اژدهای فاوستوار درونم را هم میتوانم آرام کنم و از قول کریستال به او بگویم: «جهان برای آنها که از آگاهی بت میسازند، مخزن پاسخها و راهحلهای مطلق نیست. چیزها یا اشتباهند یا ورای درک و فهم ما… این خودآگاهی است که بین دانش و حقیقت بهاندازه یک سیناپس فاصله میاندازد.»
خودآگاهی نه با شتاب و تعدد وسیلههای حرکت در مسیر دانشاندوزی که با درنگ و کندی در همان سرمایههایی که همین حالا در دست داریم -درلحظه- ایجاد میشود.
کسب دانش در پرتو آگاهی پنجرههای تازهای را به روی واقعیتهای جدید باز میکند ولی معلوم نیست این واقعیتها منطبق بر حقیقت باشند یا نه.
۸. میخوانم تا لذت ببرم!
لذتبردن از کتابی که میخوانیم خیلی مهمتر از خواندن یک، دو یا چندباره آن است. برخی کتابها را باید یک بار خواند. برخی را دوبار و کتابهایی هم هستند که هربار که دست میگیریشان، لذتی تازه به جانت میدهند.
آخرین دیدگاهها