نامه‌های من و پول_قسمت هفدهم:‌ من تو هستم

درود بر حمیرای عزیز 

پس از چند روز غیبت، سلام و سلامتی بر تو ای دوست.

امیدوارم که حالت از احوالات دنیا به تنگ نیامده باشد و از من دلگیر نباشی که هر چند اگر هم باشی حق داری پس عذرخواهی مرا بدون هیچ دلیلی پذیرا باش که کار دنیا سخت عجیب است.

روزهایی پر التهابی را در تاریخ بشر دیده‌ایم اما این یکی خاصِ خودش است. فرودگاه‌ها تعطیل شده‌اند و هواپیماها به آشیانه‌ها رفتند. مرزها بسته است و هر کس از مرز عبور کند دمایش را می‌‌گیرند مبادا کورنا داشته باشد که اگر داشته باشد قرنطینه است.

فروشگاه‌های خالی از خوراکی و دستمال توالت شده است و جملگی در خانه خویش و زیر پتو پناه گرفته‌اند. دولت‌ها از ترس سقوط لگد به همسایه می‌زدند و فاشیست‌ها سینه ستبر می‌کنند و می‌گویند: ما سالم هستیم، ویروس خودتونید.

شرکت‌های بسیار ورشکست شدند و آدم‌ها مشغول فیلم دیدن، پف‌فیل خوردن و کتاب خواندن شدن و به همدیگر فحش می‌دهند.

شما آدم‌ها اختیار دارید اما این اتفاقات دنیای مرا نیز رو به سکون برده است. از شما چه پنهان که من هم قرنطینه شده‌ام و هیچ ارتباطی با فرزندانم ندارم جز منشی‌ام که خوب آن هم اقتضای طبیعت و غریزه است دیگر، بگذریم.

من نیز بیکار و قرنطینه در خانه خویش ماندم و این یکی از عجیب‌ترین زمان‌های است که حتی به هنگام طاعون و وبا هم ندیدم.

دولت‌ها از ترس سقوط لگد به همسایه می‌زدند و فاشیست‌ها سینه ستبر می‌کنند و می‌گویند: ما سالم هستیم، ویروس خودتونید.

خودم را دیدم

در این روزهای بی‌خبری، من برای اولین بار با تاریک‌ترین بخش وجودم مواجه شدم که هیچ گاه میسر نبود مگر به بریدن کامل از جهان آدمیان.

به مجرد آن که دیدمش برافروختم، رجز خواندم اما حرفی نزد و فقط نزدیک می‌شد، پنجه به پنجه‌اش انداختم و سرشاخ شدم، اما زورش بسیار زیاد بود و مرا خاک کرد.

بلند شدم و دوباره شروع کردم، این بار قدرتمند مرا پرتاب کرد، به سختی بلند شدم و دوباره سراغش رفتم اما مرا به کوه کوبید که دیگر جانی برای درگیری نداشتم و فقط توانستم خودم را جمع کنم و بنشینم.

عرق و خون از سر و بدنم می‌بارید. آنقدر بی‌رمق بودم که خوابم برد. صبح که بیدار شدم هنوز آنجا نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد. ازش پرسیدم:

-تو قرار نیست بروی؟

-نه.

تمام استخوان‌هایم در حال انفجار بودند به سختی نفس می‌کشیدم و خودم را در انتهای زندگی دیدم.

به خودم گفتم برو سرِ چشمه آب بخور تا در آخرین لحظات زندگی‌ات تشنه از دنیا نری اما توان رفتن هم نداشتم خودم را سینه‌خیز کشاندم لب چشمه و با کله رفتم تو آب و فقط اجازه دادم آب از دماغ و دهانم برود تو.

آن هنگام که حس خفگی پیدا کردم بیرون آمدم و چند بار این کار را تکرار کردم. خواستم برای بار پنجم سرم‌ را درون آب کنم که دیدم تصویری از من روی آب است اما اصلا رنگی ندارد.

به صورتم دست زدم و آن را شستم و به آب نگاه کردم اما باز همان تصویر سیاه بود. دستم را آوردم کنار صورتم تکان دادم اما آن هم سیاه بود. ناگهان جمله‌ای گفت:

– من تو هستم. تعجب نکن، من خودتم.

دیدم همان سیاهی است همانی که سعی در مغلوب کردنش داشتم. این همان من هستم که در حال شکست دادن خودم بودم. از زمانی که خودم را دیدم آرام‌ آرام دنیا روشن شد.

این بود ماجرا غیبت صغری من.

ارادتمند 
پول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط