امروز روز جهانی DNA است!
در زمان دانشجویی یا شاید هم چند سال بعد از تمامشدن درس زیستشناسی سلولی-مولکولی با گرایش میکروبیولوژی، یک روز برادرزادهام از مدرسه آمد و صاف سراغم را گرفت و پرسید: «عمه دیاِناِی یعنی چی؟»
گلویم را صاف کردم. نه غبغبی داشتم که بادی در آن بیندازم و نه سیب باباآدمی که با قورتدادن آب دهانم قُلُپی تکان بخورد.
چند لحظه مکث کردم و دیدم واقعا نمیدانم چه بگویم و با چه زبانی دیانای را توصیف کنم که بچه بفهمد.
از ساختار اسیدهای نوکلئیک و بازهای آلی آدنین و گوانین و … بگویم یا از رونویسی ژنها و آراِناِی پیامبر و…
مغز بیولوژیستم گریپاچ کرد و یاتاق سوزاند خلاصه! همانجا یک پتکی، ناقوسی، چیزی دنگ خورد به سرم که پژواک آن تا همین حالا دارد صدا میکند.
فهمیدم هلدادن کاروان علم و دانش بشری دوزار برایم فایده نداشته که بتوانم یکی از اساسیترین پدیدههای عالم زنده را برای یک بچه کنجکاو به زبان ساده توصیف کنم.
آنهم من که عاشق این پدیده، و هر دانش مربوط به آن و مخصوصا ژنتیک مولکولی بودم.
ما چرا ميبينيم؟
ما چرا ميفهميم؟
ما چرا ميپرسيم؟
حسین پناهی
سر کلاس زیستشناسی دبیرستان و واحدهای تخصصی مربوط به ژنتیک، عاشقانه به معلم و استاد گوش میدادم. معلم زیستشناسیام میگفت بعضی از سوالهای تو در حد فوق لیسانس است و استاد ژنتیک …
نه اشتباه نکنید، نمیگفت این سوال تو در حد دکترا و پستداک است ولی دستکم تعجب میکرد.
غرض فخرفروشی نیست چون عشق آتشین من به این پدیده جذاب و دلفریب همین الان محدود شده است به کشیدن دورشتهایهای تابدار در کاغذهای چرکنویس موقع مکالمه تلفن و یا جلسههای حوصلهسربر.
در باب درماندگی تعریفهای ساده
اما این درد فقط مال من نیست.
در کارگاه فلسفه برای کودکان، هفت هشت نفر منطق و فلسفهخوانده در حد ارشد و دکترا نتوانستند به زبان ساده روش استنتاجی را در منطق توضیح دهند؛ نه برای بچهها، بلکه برای ما بقیه آدمبزرگهای توی کارگاه.
و این درد فقط مال آنهایی نیست که فن یا تخصصی دارند.
این یک درد انسانی است که شامل همه ما میشود. از بس که مغزمان را با خاکوخل کلیشهها و آموزههای دیکتهشده پر کردهایم. حتی یک بار هم درنگ نمیکنیم به اینکه با هر پدیدهای که مواجه میشویم، جور دیگری نگاهش کنیم.
به خود اجازه دهیم از آن حیرت کنیم. هزار سوال بیجواب برایش بتراشیم و افسار اسب خیال را باز بگذاریم تا خوب بچرد، یورتمه برود، تاخت بزند و اصلا پایش بشکند.
در طول روز، نه… بگذار بگویم در طول زندگی چند بار ایستادهایم و درباره مفاهیم یا پدیدههای خیلی تکراری و خیلی دمدستی و پیشپاافتاده فکر کردهایم؟
سوالهای جدید پرسیدهایم و به خودمان فرصت دادهایم که همه دانستهها و تجربههای کوفتیمان را چند دقیقهای بگذاریم توی کوزه بماند و خنک شود.
تصور کنیم هر کدام از ما با هر شغل و تخصصی که داریم، از کیهانشناسی و فلسفه و تشخیص بیماریهای قرنیه چشم گرفته تا نجاری و بنایی و آشپزی و عملآوردن خمیر پیتزا و سیاست و هنر بتوانیم درباره سادهترین واژهها و مفاهیم کاری که بلدیم به زبان ساده حرف بزنیم.
چه میشود همه چیز را روایت کنیم؟
مثلا دانشجوی فیزیک کوانتوم بتواند خاصیت همزمان موجی-ذرهای ذرههای بنیادین ماده را با یک مثال ساده در زندگی و رفتار انسانی توضیح دهد؛
استاد نجار از رفتار چوب و بوی سحرانگیز آن یک داستان بنویسد؛
مادری قصه مخمرهای کوچکی را برای کودکش بگوید که یک روز میافتند در معدن آرد و شکر و وقتی باران میآید شروع میکنند به خوردن آردهای شیرین و بعد شکمشان باد میکند و…؛
یک معلم از تجربه سروکلهزدن با دانشآموزان و هر درسی که هر روز خودش از آنها آموخته بنویسد و آخر سال بهشکل یک کتابچه بدهد دست آنها؛
یک نگهبان، از روی برج مراقبت زندان، صحنه آزادی زندانیها و انتظار خانوادههایشان را خوب ببیند و شب که روی تخت دوطبقه خوابگاه دراز میکشد، همه را ثبت کند. اشکها و لبخندها، انتظارهای خشکیده، چهرههای تکیده و موهای سپیدشده…؛
و یا یک بیوشیمیدان وقتی میبیند بچهاش تا گلوی استکان چای را از شکر پر کرده، میتواند چرخههای زیستی تبدیل شکر به چربیهای کبد را به زبانی که بچه میفهمد مثل یک داستان تعریف کند.
اما چگونه ممکن میشود که فلسفیترین، علمیترین و یا بدیهیترین چیزها را بشود به زبان ساده تعریف کرد؟
اصلا کی حوصلهاش را دارد که برای هر کلمهای دو ساعت فکر کند، جزوههای خاکگرفتهاش را بیرون بکشد و یا مثل خوردن باسلوق، دستبهدامن گوگل شود. چه ارزشی دارد؟
میدانید که مارشال دوگل هر روز یادداشت مینوشته است؟
میدانید که خیلی از فوتبالیستها، نقاشها، مدیران پرمشغله شرکتهای بزرگ و خیلیهای دیگر مرتب مینویسند؟
اصلا این نوشتن چیست که هر کسی دو خط زیر یک عکس نوشته و پنجاه تا لایک گرفته، دم از لذت نوشتن و نوشتندرمانی و مزایا و منافع آن دم میزند؟
…
این سوال من هم هست. برای یافتن پاسخش راهی ندارم جز اینکه بنویسم و بخوانم و باز بنویسم و بخوانم.
هر پاسخی که پیدا کنم دریافت من است اما شاید خواندن یا شنیدن روایت من از کاویدنش جرقهای را در ذهن شما روشن کند برای آنکه سوالهای ویژه خود را بپرسید و کنکاش و جستوجویی تازه راه بیندازید.
نوشتههایم درباره روایت نوشتن حالاحالاها تمام نمیشود…
این را هم ببینید: روایت از جان ما چه میخواهد؟
پیوست
سالها پیش در جواب برادرزادهام که پرسید دیاِناِی چیست بعد از چند ثانیه مکث و فهمیدن اینکه هیچ نمیدانم، هرطور شده بود چیزی سرهم کردم و گفتم.
امروز یک برادرزاده دیگرم که حالا دارد میکروبیولوژی میخواند عکسی را در اینستاگرام گذاشته بود از روز جهانی دیانای.
سر ذوق آمدم و با یادآوری خاطره درماندگیام در پاسخ به آن یکی برادرزاده، این شعرواره زاده شد:
یه نردبوم مارپیچ دور خودش تابیده
دو رشته درازه که توی هم پیچیده
باز میشه بسته میشه، باز میشه بسته میشه
دستوپاهاش وصله به هم، دوتا دوتا روشون به هم
یکی یکی سوار میشه پلههاشم به روی هم
از تو دلش بچه میاد بچههای رنگووارنگ
از رو اونا ساخته میشه یه عالمه شکل قشنگ
یه رشتهشو باز میکنه میده به دست مردما
که از روشون ساخته بشه از سرتاپای آدما
یکی میره قلب میشه اونیکی استخون میشه
یکی یه رودخونه میشه سرخ و تمیز به اسم خون
میریزه توی لولهای به اسم رگ که میده جون
یکی یه پیراهن میشه روی بدن رو میپوشه
سفید سفید، سرخ و سفید، زرد یا سیاه، سبزه میشه یا که به رنگ یک خوشه
یه بچهای با چشم سبز، یکی دیگه آبی و قهوهای میشه
یکی میشه ابروکمند، گیسوی مشکین بلند
یکی قدش کوتاه میشه دلش ولی سرو بلند
یه بچهای اخمو میشه ساکت و بدادا میشه
اون یکی مهربون و شاد یا شیطون و بلا میشه
خلاصه که این نردبومِ پیچپیچی مثل یه مار میچرخه و میسازه و میمیره یا زنده میشه
زندگی ما همگی از لای مارپیچش میاد
شکل و بو و مزه و رنگِ همهمون از روی پلههاش میاد
تو بدن ما آدما یه عالمه خونههایی هست که توشون یه عالمه کلاف رنگیرنگیه
کلافها رو که باز کنی رشتههای این نردبوم
تابمیخورن بههمدیگه
باز میشن بسته میشن
باز میشن بسته میشن
آخرین دیدگاهها