بازی را به‌هم بزن (جستاری کوتاه درباره متافیکشن)

همین میل به فراتررفتن از واقعیت موهوم و جعلی که منطق روایی یک داستان قصد القای آن را دارد. همین دهن‌کجی به دنیای واقع‌گرایی که مدام می‌خواهد خودش را نماینده عینی واقعیت‌های حتمی بداند.

در این قسمت فیلم…

قسمت اول انیمیشن شرِک صحنه‌ای دارد که در آن وقتی شرک می‌خواهد موجودات جنگل را از خود براند و آن‌ها ماتشان برده می‌گوید: در این قسمت فیلم باید فرار کنید. و آن‌ها فرار می‌کنند.

از اولین بار از ده‌ها باری که این انیمیشن را به‌لطف برادرزاده‌های ساکن در خانه‌مان دیدم، هر بار به این نما می‌رسیدم کیف می‌کردم.

همین یک عبارت «در این قسمت فیلم»‌ برای من تبلور یک شوخی یا نقیضه‌‌‌ای (Parody) ظریف بود.

مثل این بود که شرک یک‌تنه کل تلاش و زحمت نویسنده داستان و صنعت انیمیشن را در سرگرم‌کردن آدم با قصه‌ای پراز خیال و نماد و جذابیت بصری به باد می‌داد و یاد بیننده می‌انداخت که «آهای با توام! این فقط یه فیلمه…»

نقیضه‌های شرک کم نبودند. گویا کمپانی دریم‌ورکز (Dream Works) با ساختن شرک خواسته بود یک حرکت بانمک بزند و با خیلی از افسانه‌ها و شخصیت‌های کارتون‌های والت‌دیزنی شوخی کند.

همین شوخی، همین پرت‌کردن حواس مخاطب از قصه و نشان‌دادن جعلی بودن آن به مذاق من خیلی خوش می‌آمد، ناآگاهانه، بدون اینکه چرایی در ذهنم تولید کند.

من هنوز هم در گفت‌وگوهای روزمره‌ام با آدم‌ها یا اشیاء یا هر چیزی یا کسی که با آن طرف می‌شوم گاهی این عبارت «در این قسمت فیلم باید…» را به‌کار می‌گیرم و هنوز هم دلم می‌خواهد آن صحنه از شرک را ببینم و کیفور شوم.

وقتی مدیری به دوربین نگاه می‌کند

چند سال ‌پیش‌تر از شرک، مهران مدیری در اولین سریال طنز موفق ایران، ساعت خوش، و بعدها در مجموعه‌های دیگرش در استفاده از این تکنیک موفق از آب درآمد.

آن‌وقت‌هایی که وسط کشمکش بازیگران در اوج درگیری مخاطب با طنز موقعیتی و تضاد خنده‌آمیز در آن، مدیری ناگهان رو به دوربین خیره می‌ماند و یا پوزخندی می‌زد و دوباره رویش را به روایت قراردادی بازی برمی‌گرداند.

انگار مستقیم به مخاطب رو می‌کرد و او را هم وارد بازی می‌کرد.

در نگاه اول، یک‌جور می‌خواست بگوید انگار که: «ببین اینا چی می‌گن؟» نوعی تاکید بر تضاد و تناقض موجود در موقعیت که مخاطب را با خودش همراه می‌کرد.

اما در نگاهی که من آن را شکلی از «متافیکشن» یا فراداستان می‌دانم، زل‌زدن ناگهانی به دوربین یا ادادرآوردن یا حتی رو به آن دیالوگ خارج از متن گفتن مثل این است که دست روی بازوی مخاطب غرق در موقعیت بگذارد و در گوشش بگوید: جدی نگیر عمو، اینا همه‌ش الکیه… بعد مچ دستش را بگیرد و او را با خود ببرد به پشت صحنه، آن‌طرف دوربین تا جوری دیگری صحنه را ببیند.

چنین تلنگری جنس صمیمانه‌ای دارد که حس اعتماد با خود می‌آورد. مخاطب با فراتررفتن از صرف سرگرم‌شدن از موقعیت طنز یا هجوی که تماشایش می‌کند شاید حتی در کسری از ثانیه خودش را در آن موقعیت بگذارد یا بدون همزادپنداری لحظه‌ای فقط درنگ کند. همین!

من نمی‌دانم مدیری یا نویسندگان آیتم‌هایش که پیشرو متافیکشن در طنز تلویزیونی ایران بودند چقدر آگاهانه این کار را انجام دادند ولی به‌ جرأت می‌توانم بگویم یکی از دلایل محبوبیت مدیری همین ایجاد پل ارتباطی لحظه‌ای ِ [به‌گمان من به‌شدت دراماتیک] با مخاطب روبه‌روی تلویزیون بود. با همین ایجاد حس صمیمیت و اعتماد.

سلبریتی، ضد تصویر سلبریتی

چند دقیقه قبل از اینکه نوشتن این متن را شروع کنم، اتفاقی ویدئویی کوتاه از مصاحبه با حامد بهداد دیدم:

دیدن این ویدئو برای منِ سلبریتی‌گریز نوعی آشنایی‌زدایی بود از هر تصویری که کلیشه‌ای یا خودساخته از بازیگران سینما و تلویزیون ایران در ذهنم نقش بسته بود.

و شاید عجیب به‌نظر بیاید ولی نوعی متافیکشن بود برای من. مثل این بود که لابه‌لای روایت آشنا و عادی‌شده گفتمان مصرف‌گرا، خودنمایانه و کارشناسی‌گری‌ها و روشنفکرنمایی‌های اجتماعی، سیاسی و … با پیروی از کلیشه‌های سطحی و عامه‌پسند از اجتماع هنری‌های سینما و تلویزیون، یکی حرف تازه‌ای بزند.

بگوید: «ببین اون تصویری که از من بازیگر ساختی رو بریز دور… اونا همه‌ش فیلمه، من اینم…»

می‌‌توانم ردپای تمایل خودم را به چنین ارجاعات مستقیم و شوک‌آوری که برهم‌زننده منطق روایت قراردادی‌اند در ادبیات هم پیدا کنم.

حالا می‌فهمم که علاقه‌ام به داستان‌نویسانی مثل بورخس و وُنه‌گات یا اشتیاق فزاینده‌ام به جستارخوانی و جستارنویسی از گور همین ناداستان بلند می‌شود.

همین میل به فراتررفتن از واقعیت موهوم و جعلی که منطق روایی یک داستان قصد القای آن را دارد. همین دهن‌کجی به دنیای واقع‌گرایی که مدام می‌خواهد خودش را نماینده عینی واقعیت‌های حتمی بداند.

واقعیت حتمی و مسلم یعنی حقیقت. آن وقت یک نفر را در طول تاریخ از فلاسفه تا همین بقال سر کوچه ما که همگی میل به یافتن حقیقت داشته‌اند به من نشان دهید که ثابت کند به حقیقت دست پیدا کرده‌ است.

متافیکشن عرصه بازی است

چه بخواهیم، چه نخواهیم، هویت و ماهیت انسانی ما اسیر یک جبر جدی است.

ما در جامه انسان زنده روی زمین به حقیقت محض دسترسی نداریم. حتی نمی‌دانیم که بعد از مرگ خواهیم داشت یا نه.

فقط این را می‌دانیم که مغز ما ماشین معنی‌سازیست که مدام در حال تولید و درک و چالش با واقعیت‌های شخصی، قراردادی و فیزیکی است.

برای من، بسیار شیرین و لذت‌بخش است که در میانه میدان، در جدال واقعیت‌های متزلزل پیوسته در حال جوشش و تغییر، یکی برگردد. بازی را به‌هم بزند و توپ را بیندازد در دامن تماشاچی که خودش بازی کند، واقعیت تازه‌ای را با درک و دریافت خود بسازد و دوباره شوت کند به دنیا.

به‌جای اینکه روی صندلی تماشاچی مثل اسپند بجهد و کف و سوت بزند برای واقعیت برساخته گروهی و تف و لعنت بفرستند برای گروهی دیگر.

ناداستان در تکفیر داستان نیست!

هرچقدر هم که در جهان ناداستان به کندوکاو و آموختن و دست‌ورزی بگذرانم، علاقه و شور من به خواندن داستان و تجربه دنیاهای اسرارآمیز آن هرگز تمام نمی‌شود.

شاید در این روزها میل چندانی به نوشتن داستان ندارم، به دلایل متعدد معلوم و نامعلوم؛ اما هیچ میلی به برتری‌دادن به یکی و منکوب‌کردن دیگری ندارم.

داستان به‌جای خود، ولی در ناداستان دنبال کشف آن چیزی‌ام که گویی مکمل داستان است، حفره خالی آن را پر می‌کند، نه با جواب‌های آماده که با مسئله‌برانگیزکردن آن، به چالش و پرسش‌کشیدنش.

از طرفی، آگاهانه یا ناآگاهانه، ما پیوسته درمعرض ایدئولوژی‌ها، مکتب‌های فکری و عملی موجود در زمانه معاصرمان هستیم. خواه از نوع غالب و جریان اصلی‌اش و خواه از دسته‌ها و رسته‌های به‌حاشیه‌رانده‌شده و مغلوبش.

برداشت من این است که جهان ناداستان درحال گسترش است. امکانات تازه‌ای در همه زمینه‌ها به تنوع دید و نگاه آدم می‌دهد و حریف تازه‌نفس می‌طلبد برای کاوش گوشه‌گوشه‌اش، برای خلق واقعیت‌های تازه‌ که ققنوس‌وار از دل خاکستر واقعیات طرد و منسوخ‌شده بیرون بزنند.

چرخ معنا همواره در گردش است تا وقتی درک انسانی حیات دارد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط