اینجا که من هستم، ناف جدید تهران است.
این ناف تهران هم خودش محل بحث و کرکریخوانی است. گویا در تهران قدیم لوطیهای ساکن در محلههای سنگلج و عودلجان و درخونگاه و … به محلههای جدیدتری که اطرافشان شکل گرفته بود مثل بریانک و سلسبیل فخر میفروختهاند و خود را بچه ناف تهران و بقیه را حاشیهنشین میخواندهاند.
اما امروز، در آستانه ورود به قرن جدید، جای ناف و پهلو و سر و پاهای این شهر خزنده هزارگوشه خیلی عوض شده. اینجا که من هستم، استوای تهران است. نه شرق است و نه خیلی غرب. نه بالا و نه پایین. خانه پدریام دویست-سیصد متر بالاتر از خط اصلی استوای تهران است و خانه اجارهایِ الان دویست-سیصد متر پایینتر از آن. دو محله که از سیر تا پیازشان فرق دارد. یکی در پایینترین نقطه منطقه ۲ شهرداری و دیگری در خط بالایی منطقه ۱۰. تازه همین خیابان هم خودش مرزی است که پایینتر از آن بهیکباره اختلافها در آن شدیدتر میشود.
من اینجا یک پنجره دارم که رو به اتوبان نصفالنهاری تهران است. تماشاگه روزها و شبهای درخانهمانی عصر کرونا. تختخوابم را درست پای پنجره گذاشتهام و گاهی نیمههای شب بیدار میشوم و از لای پرده خیره میشوم به پیراهن سیاه پوشیده از پولکهای روشن دور و نزدیک. خیره میشوم به چراغ راهنمایی رو به جنوب که هر ۱۲ تا ۳۰ ثانیه قابش را بهنوبت میسپارد به قرمز و سبز. زرد هم ندارد، خلاص! حوصلهام که سر میرود دقت میکنم تا ببینم از بین ماشینهای تکوتوکی که نصفهشب از اینجا رد میشوند، چه تعداد پشت چراغ قرمز صبر میکنند یا در خلوت شب بیاعتنا به آن راه خود را میروند. هنوز موفق نشدهام خلافی را ثبت کنم و نمیدانم چرا هیچ دوربینی هم سر تقاطع پیدا نکردهام!
سر کوچه، پارک خیلی کوچکی هست که تا همین چند وقت پیش که هوا سرد نبود، عصرها حلقهای دهدوازده نفری از زنهای محله را در چمن آن میدیدم. با فاصله یک تا یک و نیممتری کنار هم روی چهارپایههای کوتاهی مینشستند و ماسک بر دهان با هم گفتوگو میکردند. اما شبها همین فضای سبز کوچک پاتوق معتادها و زبالهگردهاست. روز قبل از اسبابکشی که کارگر برده بودم خانه را تمیز کند، از پنجره رو به کوچه دیدم معتادی مست، شیشه به دست، با پوستی به رنگ زغال درآمده، موهایی کرکمانند و چسبیده به هم و لباسهایی چرک و پاره نبش کوچه دراز کشیده بود. روی زمین غلت میخورد و چیزهایی هم میگفت، نامفهوم.
نیمهشبی از فریادی دور از خواب بیدار شدم. کورمال نشستم و از پنجره دنبال صدا گشتم. آن سوی اتوبان مردی در پیادهرو راه میرفت و با صدای بلند حرف میزد. با خودش، با مخاطبی غایب یا خدا؟ نفهمیدم. آواز هم میخواند و طول اتوبان را گز میکرد. یک شب دیگر هم مردی، همان سمت، چمباتمه به دیوار ساختمانی تکیه داده بود و گوشی موبایل به دست بلندبلند داد میزد.
اما صدایی که دارم به آن عادت میکنم، گفتوگوی مبهمی است میان دو مرد که هر صبح بین ساعت ۳ تا ۴ از زیر پنجره اتاقم رد میشوند و همراه صدای نامفهومشان خشخشی میشنوم.
دو رفتگر همکار که همزمان دو سوی لاین رو به جنوب اتوبان را جارو میکشند و با هم حرف میزنند.
شیشه پنجرهام دوجداره است. از همان برندی که تلویزیون تبلیغش را میکند به حذف کامل صدای بیرون. پشت همین پنجره، در خاموشی میانه شهر، با صدای برفکی و ممتد اتوبان بهخواب میروم و بیدار میشوم.
آخرین دیدگاهها