بن‌بست‌هایم را بغل می‌کنم!

این روزها هنگام کم‌آوردن و استیصال در برابر هر امر جبری، یاد دیوار بلندی می‌افتم که ژان‌والژان و کوزت موقع فرار از دست بازرس ژاور، ته کوچه بن‌بستی به آن رسیدند.

بقیه این صحنه را نه در انیمیشن کارتونی و نه در کتاب به‌خاطر نمی‌آورم. حس می‌کنم داستان در همان‌جا در ذهنم منجمد شده و برای همیشه در همان حال مانده است.

دارم به این فکر می‌کنم که شاید ریشه کابوس‌‌های مکرر تعقیب و گریز در تمام سال‌های کودکی تا به‌امروز همین صحنه باشد. تنها یک احتمال پیش‌پاافتاده است ولی ناممکن هم نیست.

حتی از فکرکردن به ریشه‌ها هم خسته‌ام.

ذهن آزاد نداریم؟ ذهنی که در هیچ قالبی شکل نگیرد،  سیال سیال بچرخد برای خودش….

نه. حتی تخیل هم بی‌فایده و بلاهت‌آمیز به‌نظرم می‌رسد. گرسنه هم هستم و طبیعتا انرژی کافی برای تفکر و خلاقیت هم ندارم.

اصلا حالم قرار نیست با نوشتن خوب شود.

ولی قرار است همین حال خراب را بغل کنم و بیندازم روی کولم و باهم برویم فیلم و سریال ببینیم. غذا بخوریم، ظرف بشوریم، قرص‌های مامان را در ظرف‌های خالی‌شده‌اش قسمت کنیم. چند ورق از کتاب قطوری را که ماه‌هاست شروع کرده‌‌ام بخوانیم و بعد خوابمان ببرد تا فردا صبح.

معلوم نیست حال خراب تا صبح دوام داشته باشد ولی ممکن است دلش بخواهد بیشتر از یک شب روی کولم اتراق کند. شاید هم فردا صبح حال تازه‌ای بیاید و جایش را بگیرد.

این هم نوعی از گذران زندگی است و تنها فرقی که با همه روزهای بدحالی دارد این است که جرأت یافته‌ام از هم‌زیستی اجباری اما مسالمت‌آمیزم با حال خراب بنویسم.

دیوار بلند ته کوچه بن‌بست را هم می‌شود بغل کرد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط