در گفتوگویی بهنظر تسهیلگرانه و بیشتر با رنگوبوی مشاورهای ناکارامد و ناشیانه در جمعی به دوستی جوان گوش میکردم و سعی میکردم با او طوری حرف بزنم که خودش سرنخ را پیدا کند.
با این کار فهمیدم چقدر مشاوره یا اصلا همان شنیدن آدمها کار سختی است. حتما دانش و مهارت و تجربه میخواهد اما اینکه در لحظه چه بگویی، چه بپرسی و چهطور بشنوی خیلی مهم و حیاتی است.
متوجه شدم چنین گفتوگوهایی نباید بهشکل جمعی انجام شود، مگر بهشکل گروهدرمانی آن هم با حضور متخصصی که گفتوگوهای جمع را هدایت کند.
و البته این را هم فهمیدم که حواسم را جمع کنم که دیگر هیچ جا ادعا نکنم که شنونده خوبی هستم. ابراز علاقه به شنونده بودن یک چیز است و ادعای داشتن شنوایی قوی چیزی دیگر.
در صفحه صبحگاهی امروز، جرقهای روشن شد: اینکه وجه متقابل و متضاد هر چیزی را هم همراهش ببینم. و باز هم این را لابهلای افکار زخمی از خاطرات گذشته یافتم.
در همین حال بود که برای چند ثانیهای چشمانم بسته شد و تصویری شبیه به خواب ظاهر شد: شخصی بود که داشت با تکه گچی دایرهای را دور خودش روی زمین میکشید. نخی به گچ وصل بود و از آن طرف، درست زیر پای شخص روی زمین سفت شده بود.
دایرهکشیدن به دور خود یعنی خود را محور اصلی مسئله قرار دادن، یعنی چارچوب نگاه به مسئله از خود من شروع شود. با این دید، هر اتفاقی بیرون از من بیفتد، آثارش بر من است که اهمیت دارد و همه چیز در پرتو ارتباط با منِ مرکزیتیافته معنادار میشود.
اما چه میشود اگر من محور دید من به مسئله نباشد؛ من هم باشد اما نه در مرکز، بلکه بخشی از جهان آن مسئله؟
آخرین دیدگاهها