با اینکه این یکی دو روز را تقریبا خوب خوابیدهام، امروز باز هم کسلم. حدس میزنم دلیلی بهجز تنظیم خواب یا بدخوابی داشته باشد. هرچه هست دوستش ندارم و دلم میخواست کمی سرحالتر بودم.
این پوچی و ناامیدی هم که تمامی ندارد. هر روز باید با آن بجنگم یا به چالش درآیم. تقصیر خودم است. میتوانم با نوشتن درباره آن کمی دلم را خوش نگه دارم و چند ساعتی رهایی بخرم اما الان اصلا حوصله محاکمه یا تحقیق و تفحص در احوالات خویش ندارم. همین که هست!
دلم میخواهد بهجای این سردرگمیها که درباره چه بنویسم و چرا برنامهای ندارم و … هرچه تا حالا نوشتهام مرتب و بهسامان کنم تا بعد تصمیم بگیرم. هرچه باشد از هیچ کاری انجامندادن که بهتر است. در هر صورت باید کاری کنم. این باید از کدام الزامی میآید؟ یا بهتر بگویم از چه نیازی؟ نیاز به پیداکردن بهانه یا معناییی در برابر این زندگی خشن. در برابر این همه بینظمی و بیاعتمادی و ناآرامی.
یادداشت کوچکی را نگاه میکنم که مدتهاست با تکهای نوارچسب روی دیوار کتابخانه مانده و لابد انتظار وقتی را میکشد که دربارهاش چیزی بنویسم. اما هر بار که نگاهش میکنم از خودم میپرسم چه چیزی در سرم بود که این را نوشتم؟ حتی منظور خودم را هم درک نمیکنم. حالا دوباره میخوانمش و میبینم شاید تا حدی با چند جمله بالاتر همخوانی داشته باشد.
همین تقلای کور من برای اینکه در برابر یأس و بیحوصلگی تسلیم نشوم و چند کلمهای بنویسم برای یافتن یا جوریدن معنایی هرچند کوچک، شاید ورقزدن برگی از تاریخ است. بهبندکشیدن روح زمانی که خود در آن دربندم. به لنگری، قلابی، دستآویزی که مرا از دادگاه محاکمه درونیام تبرئه کند و دلیلی برای قاضی سختگیر خود داشته باشم و بگویم: با همه بیتوشگی ذهنم، چند کلمهای نوشتم و دستکم توانستم احساس اکنونم را از محوشدن در خلأ زمان حفظ کنم.
و این متن آیه تاریخی من است؛ بهکلام درآمده از هاویه بدگمانی و بیحاصلی.
آخرین دیدگاهها