اضطراب تلخ در غیاب حضور به خویشتن، در بیخبری از خود، و در رنجکشیدن از دروغ بزرگی بهنام فراخود سینهام را میفشارد. و تنها با دیدنش، شنیدنش، لمسکردن خنجههایش بر سینهام، با بوییدن خاطرات مدفونش و چشیدن زهر تلخش همراه با شوری اشکهاست که دست از خلیدن جان برمیدارد.
همینجا، بر نقطهای روی لبه تاریک جهانم، درست در مرز انکار و پذیرش آنچه در درون من علیه من شوریده، شهودی ژرف شکل میگیرد و «آن» زاده میشود. لحظهای بیرون از تسلسل گذشته-حال-آینده که چون ماهی لغزانی میگریزد از حضور اما اثرش جاودان میماند بر بستر تشنه خویشتن؛ آنی گذرا که خودْ حقیقت پایدار من است.
و در این گذار و گذر بر لبه جهان تهدیدآمیز پرالتهاب، همانجا که دستت را به میل و تمنای عبور دراز کردهای به تاریکی ژرف و ناشناخته، همانجا که در غیاب آن حقیقت ناملموس و لغزان، دست به تکرار آفرینش آن میزنی، باز هم همان اضطراب بر پیکرهات مینشیند اما این بار شیرین و خواستنیست. اضطرابیست که در یگانگی تو با همزاد ناآگاه تو شکل میگیرد؛ نه بر مدار پیوسته تبعیت و عصیان و انفعال، بلکه بر ریل حرکت در مسیری برای کشف و سوال؛ نه برای افزودن رنج زیستن، بلکه برای جایگزینی رنج با لذت آفریدن معناست.
حاصل همآوایی اضطراب تلخ و اضطراب شیرین در تکرار راهرفتن لکلکوار بر بام جهان خویشتن، بهکلامدرآوردن هاویه درون است و غرقشدن در تماشا. بهشهودی که بیزبان، بیکلام و بی خواهش و تقلایی برای رسیدن، تو را در حرکت نگاه میدارد.
و خودآگاهی بر شکستی که در پیش رویت در تکرار خلق «آن» خویش هست و بهجان میخری چون میدانی در تقههای شکست بعدی شکوه تو افزونتر است. چنانچه ساموئل بکت گفته: «بعد از هر شکست یک وظیفه بیشتر نداری، اینکه باید دوباره شکست بخوری و این بار بهتر و زیباتر از گذشته.»
آخرین دیدگاهها